عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:37
ویو ا/ت
خلاصه هممون درحال خوردن سوجو بودیم من کم خوردم..بقیمونم همینطور زیاده روی نکردیم...زنگ در زده شد لونا با ذوق بلند شدو گفت
لونا:آخ جون پیتزاااااا(ذوق)
و بعد رفت درو باز کردو با چهار پیتزا برگشت...
لونا: خب بیاین...
و بعد پیتزا هارو بهمون داد..
چان وِ: گشنم بوداا...
و داشتیم میخوردیم... بعد خوردن غذا هوا سرد شد...
چان وِ: بهتره بریم تو...
رفتیم تو و نشستیم دورمیز غذا خوری نمیدونم چرا ولی چان وِ مارو تا اینجا همراهی کرد...که یهو لونا با یه بطری خالی تو دستش اومدو نشست...
لونا: قرار جرات و حقیقت بازی کنیم...
ا/ت: باشه..
و بطری چرخوند و افتاد روبه چان وِ و تهیونگ... که چان وِ باید از تهیونگ میپرسید...
چان وِ:خب تهیونگ...جرات یا حقیقت؟
تهیونگ: حقیقت..
چان وِ:خب.. عااا...چند بار به خانوادت دروغ گفتی؟...
تهیونگ:خب.. هزار بار..
چان وِ:آفرین...(خنده)
ا/ت: واقعا تهیونگ!؟(ابرو داده بالا)
تهیونگ: خب آره...
ا/ت: ب من دروغ نگیا.. باشه؟
تهیونگ:باشه عشقم(لبخند)
ا/ت:(لبخند)
یهو دیدم تهیونگ دستشو دور رونم حلقه کرده و محکم گرفته..بهش یه نگاه انداختمو لبخند محوی زدم...که لونا دوباره چرخوند و افتاد به منو لونا...
که لونا باید سوال میکرد...
لونا: ا/ت.. جرات یا حقیقت؟
ا/ت: جرات...
لونا:باشه....پاشو تهیونگو از لبش ببوس...
چشمام از حلقه زد بیرون
ا/ت:چ.. چی؟ شوخی میکنی؟ یچی دیگه بگو
لونا: نخیر.. یه سوال داریم...
ا/ت:اوفف... خدا لعنتت نکنه...
نگامو دادم تهیونگ دیدم زیر زیرکی داره میخنده.. با پام زدم به پاش...
ا/ت: نخند...
لونا: بدو دیگه...
پاشدمو نزدیک تهیونگ شدم..خم شدمو صورتمو نزدیکش کردم اب دهنمو قورت دادم و یه بوسه ی کوچولو زدم و زود جدا شدم...و. بعد نشستم..لونا و چان وِ داشتن برامون دست میزدن... دیدم تهیونگ داره لباشو لیس میزنه... بعد گفت
تهیونگ: خوشمزه بود...
ا/ت:پوفففف
بعد کلی بازی کردن ساعت ۱۱شده بود...
چان وِ: تهیونگ پاشو بریم تو حیاط یکم نوشیدنی بخوریم...
تهیونگ:باشه...
ا/ت: تهیونگ زیادروی نکنیا...
تهیونگ: باشه باشه(پوزخند)
لونا: بیا ماهم بشینیم اینجا یکم حرف بزنیم...
ا/ت:باشه..
و پاپکرن هم اورد تا بخوریم...
لونا: ا/ت
ا/ت: بله..؟
ویو ا/ت
خلاصه هممون درحال خوردن سوجو بودیم من کم خوردم..بقیمونم همینطور زیاده روی نکردیم...زنگ در زده شد لونا با ذوق بلند شدو گفت
لونا:آخ جون پیتزاااااا(ذوق)
و بعد رفت درو باز کردو با چهار پیتزا برگشت...
لونا: خب بیاین...
و بعد پیتزا هارو بهمون داد..
چان وِ: گشنم بوداا...
و داشتیم میخوردیم... بعد خوردن غذا هوا سرد شد...
چان وِ: بهتره بریم تو...
رفتیم تو و نشستیم دورمیز غذا خوری نمیدونم چرا ولی چان وِ مارو تا اینجا همراهی کرد...که یهو لونا با یه بطری خالی تو دستش اومدو نشست...
لونا: قرار جرات و حقیقت بازی کنیم...
ا/ت: باشه..
و بطری چرخوند و افتاد روبه چان وِ و تهیونگ... که چان وِ باید از تهیونگ میپرسید...
چان وِ:خب تهیونگ...جرات یا حقیقت؟
تهیونگ: حقیقت..
چان وِ:خب.. عااا...چند بار به خانوادت دروغ گفتی؟...
تهیونگ:خب.. هزار بار..
چان وِ:آفرین...(خنده)
ا/ت: واقعا تهیونگ!؟(ابرو داده بالا)
تهیونگ: خب آره...
ا/ت: ب من دروغ نگیا.. باشه؟
تهیونگ:باشه عشقم(لبخند)
ا/ت:(لبخند)
یهو دیدم تهیونگ دستشو دور رونم حلقه کرده و محکم گرفته..بهش یه نگاه انداختمو لبخند محوی زدم...که لونا دوباره چرخوند و افتاد به منو لونا...
که لونا باید سوال میکرد...
لونا: ا/ت.. جرات یا حقیقت؟
ا/ت: جرات...
لونا:باشه....پاشو تهیونگو از لبش ببوس...
چشمام از حلقه زد بیرون
ا/ت:چ.. چی؟ شوخی میکنی؟ یچی دیگه بگو
لونا: نخیر.. یه سوال داریم...
ا/ت:اوفف... خدا لعنتت نکنه...
نگامو دادم تهیونگ دیدم زیر زیرکی داره میخنده.. با پام زدم به پاش...
ا/ت: نخند...
لونا: بدو دیگه...
پاشدمو نزدیک تهیونگ شدم..خم شدمو صورتمو نزدیکش کردم اب دهنمو قورت دادم و یه بوسه ی کوچولو زدم و زود جدا شدم...و. بعد نشستم..لونا و چان وِ داشتن برامون دست میزدن... دیدم تهیونگ داره لباشو لیس میزنه... بعد گفت
تهیونگ: خوشمزه بود...
ا/ت:پوفففف
بعد کلی بازی کردن ساعت ۱۱شده بود...
چان وِ: تهیونگ پاشو بریم تو حیاط یکم نوشیدنی بخوریم...
تهیونگ:باشه...
ا/ت: تهیونگ زیادروی نکنیا...
تهیونگ: باشه باشه(پوزخند)
لونا: بیا ماهم بشینیم اینجا یکم حرف بزنیم...
ا/ت:باشه..
و پاپکرن هم اورد تا بخوریم...
لونا: ا/ت
ا/ت: بله..؟
۱۰.۰k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.