فیک جونگ کوک پارت ۱ (معشوقه)مافیایی
شروع داستان من ا.ت هستم ۲۰ سالمه و با پدرم در بوسان زندگی میکنم و پدرم هم مافیاس و کارش طوریه که همیشه به سئول میره و منو تنها میزاره/صبح بیدار شدم و رفتم طبقه پایین و دست و صورتم رو شستم رفتم که صبحونه رو آماده کنم دیدم پدرم میز رو چیده/ا.ت:باباخورشید از کدوم طرف طلوع کرده که صبح به این زودی بیدار شدی؟!/پدر:ای بابا حالا من یه بار زود بیدار شدم تو هم همش مسخره کن -_-/ا.ت:نه باباجون ببخشید اگه مسخره کردم/داشتیم صبحونه میخوردیم که بابام گفت:ا.ت میدونم که خیلی دوست داری بری سئول منم که همش سئول برای همین میخوام تو رو هم با خودم ببرم سئول/منم تا اینو شنیدم شروع کردم به پریدن و جیغ زدن و شادی میکردم/پدر:هیس ا.ت آروم تر حالا هم سریع برو لباساتو بپوش ماشین بیرون منتظره/سریع طبقه بالا رفتم چون میدونستم بیرون هوا گرمه یه تیشرت سفید نازک با یه دامن تا بالای زانوم پوشیدم و پایین موهام رو فر کردم و باز گذاشتم و سریع رفتم پایین که یهویی بابام گفت:نمیخواد با خودت چیزی بیاری تو سئول یه خونه جدید با وسایل جدید گرفتم اونجا همچی داری بعد رفت نشست منم رفتم کنارش نشستم یه کم گذشت که بابام گفت:راستی ا.ت یادته گفتم که پسر عمو داری که بزرگترین مافیای سئوله؟/ا.ت:آره یادمه گفته بودی باباش مافیای بزرگیه خودش هم که بزرگترین مافیای کره اس/پدر:چند وقته دیگه قراره باهاش آشنا بشی/پسر خوبیه و مهربونیه البته به شرط اینکه باهاش خوب باشی در غیر این صورت یه مرد ترسناک و خشن و انتقام جو عه و وقتی عصبی بشه براش مهم نیست که طرف مقابلش کی باشه فقط میگیرتش زیر دست و پا و تا جون داره میزنتش ا.ت تو باید سعی کنی قلبش رو به دست بیاری اون متحد خوبیه ما باید سعی کنیم که باهاش متحد بشیم و باندمون رو قوی تر کنیم/ا.ت:واقعا که بابا یعنی تو میخوای برای اینکه باندی قوی تر بشه منو به زور شوهر بدی!/پدر:نه ا.ت اینطور نیست من فقط برای این نگفتم اون پسر خیلی خوش قیافه و معروفه و کلا خیلیا عاشقشن من مطمئنم تو خودت ببینیش ازش خوشش میاد/ا.ت:باشه بابا هروقت رسیدیم راجبش حرف بزنیم /بعد چند مین که رفتیم خیلی خوابم میومد سرم رو آروم روی شونه ی بابام گذاشتم و دستشو گرفتم و خوابیدم/پدر:ا.ت پاشو رسیدیم ا.ت پاشو دیگه/آروم چشمامو باز کردم /پدر:من باید برم کار دارم این کلیده بگیرش با خدمتکار برو خونه/کلید رو گرفتم و از ماشین پیاده شدم که یه زن بهم گفت خانوم با من بیاین منم دنبالش رفتم داخل یه عمارت بزرگ از خونه ی قبلیمون خیلی بزرگتر و بود خدمتکار هم داشت رفتم طبقه بالا که خدمتکره اتتقمو بهم نشون داد خیلی قشنگ بود و گفت خانوم پدرتون گفتن این آدرس دانشگاه جدیدتونه(یه کاغذ داد به ا.ت)**بقیش اینجا جا نمیشد ت پارت بعد
۶.۴k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.