💦رمان زمستان💦 پارت 31
🖤پارت سی و یکم🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: از اسانسور اومدم بیرون در خونه باز بود رفتم تو با صحنه ای ک دیدم جا خوردم...
عسل: رضا خوبی؟
دیانا: رضا نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار و دستش لای موهاش بود
رضا: عسل بیا بریم از اینجا..
عسل: بزا دیانا وسایلشو جمع کنه بعد بریم..
رضا: عسل دیانا شوهر داره به ما ربطی نداره..
عسل: چی میگی رضا..بدون اینکه بزاره حرف بزنم دستمو کشید برد
دیانا: از رفتار رضا جا خوردم به صورت ارسلان خیره شدم...خوشحالی؟ یکی دیگه از آدمای دورمو ازم گرفتی ازت متنفرم ارسلان...رفتم تو اتاق وسایلی ک نیاز داشتم و برداشتم و اومدم برم بیرون
ارسلان: کجا میری دیانا؟
دیانا: به تو هیچ ربطی نداره
ارسلان: رفتم رو به روش وایستادم...تو جایی نمیری باشه؟
دیانا: ببین حاضرم برم پیش داداشم ولی تو رو ی دقیقه دیگ نبینم...
ارسلان: دیانا ببخشید.... منو ببخش
دیانا: بغضی ک به زور نگه داشته بودم ترکید ضربه میزدم به قفسه سینه ارسلان...ازت متنفرم تو ک میدونستی زندگی من داغونه چرا منو وارد این بازی کردی ؟
ارسلان: جوابی واسه حرفای دیانا نداشتم کم کم خسته شده بود و ضربه هاش اروم...تو بغلم کشیدمش....اروم باش همه چی درست میشه
دیانا: با اینکه خیلی ازش بدم میومد ولی بغلش بهم آرامش میداد...
ارسلان: تو بغلم بود ک کم کم خوابش برد بلندش کردم و گزاشتمش روی تخت موهاشو اروم نوازش میکردم...دیانا قول میدم ک از این جهنم نجاتت بدم از این آدمای دورویی ک تورو به بازی گرفتن...کنارش دراز کشیدم و دیانا رو تو بغلم جا دادم...
《رمان زمستون❄》
دیانا: از اسانسور اومدم بیرون در خونه باز بود رفتم تو با صحنه ای ک دیدم جا خوردم...
عسل: رضا خوبی؟
دیانا: رضا نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار و دستش لای موهاش بود
رضا: عسل بیا بریم از اینجا..
عسل: بزا دیانا وسایلشو جمع کنه بعد بریم..
رضا: عسل دیانا شوهر داره به ما ربطی نداره..
عسل: چی میگی رضا..بدون اینکه بزاره حرف بزنم دستمو کشید برد
دیانا: از رفتار رضا جا خوردم به صورت ارسلان خیره شدم...خوشحالی؟ یکی دیگه از آدمای دورمو ازم گرفتی ازت متنفرم ارسلان...رفتم تو اتاق وسایلی ک نیاز داشتم و برداشتم و اومدم برم بیرون
ارسلان: کجا میری دیانا؟
دیانا: به تو هیچ ربطی نداره
ارسلان: رفتم رو به روش وایستادم...تو جایی نمیری باشه؟
دیانا: ببین حاضرم برم پیش داداشم ولی تو رو ی دقیقه دیگ نبینم...
ارسلان: دیانا ببخشید.... منو ببخش
دیانا: بغضی ک به زور نگه داشته بودم ترکید ضربه میزدم به قفسه سینه ارسلان...ازت متنفرم تو ک میدونستی زندگی من داغونه چرا منو وارد این بازی کردی ؟
ارسلان: جوابی واسه حرفای دیانا نداشتم کم کم خسته شده بود و ضربه هاش اروم...تو بغلم کشیدمش....اروم باش همه چی درست میشه
دیانا: با اینکه خیلی ازش بدم میومد ولی بغلش بهم آرامش میداد...
ارسلان: تو بغلم بود ک کم کم خوابش برد بلندش کردم و گزاشتمش روی تخت موهاشو اروم نوازش میکردم...دیانا قول میدم ک از این جهنم نجاتت بدم از این آدمای دورویی ک تورو به بازی گرفتن...کنارش دراز کشیدم و دیانا رو تو بغلم جا دادم...
۵۸.۵k
۱۸ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.