شبی که ماه رقصید...
پارت 16
یوکی یه لبخندی زد که من فقط صدای آروم اون لبخندو شنیدم و یکم هم چین افتادگی های گوشه چشم یوکی، وقتی خندید رو از آیینه دیدم.
دوباره سرمو چرخوندم و از پنجره به بیرون نگاه کردم و دیدم کلی از مسیرو از دست دادم.
ولی باز هم دست برنداشتم و به زمین و آسمون و همچیه محیط بیرون نگاه کردم انگار سالهاست بیرون نیومدم یا از حبس آزاد شدم.
اونقدر محو تماشای اطراف بودم که نمیدونم کی خوابم برد.
یونگی ویو
دختره خوابید.
یعنی فک کنم...چک کردم و مطمئن شدم خوابه.
- خب یوکی و کای، تا همینجا بسه پیاده شید میخوام خودم سوار شم.
یوکی: هففف باشه.
یوکی زد کنار و هردوتاشون پیاده شدن و من رفتم و نشستم پشت فرمون.
- خیلی سریع خودتونو برسید خونه قبل از رسیدن ما.
کای: اوکی، فعلا.
دیگه حدودا یه ربع تا خونه فاصله بود.
البته بخاطر ترافیک شد بیست دقیقه...
رسیدیم خونه و دیدم که یوکی و کای بد قولی نکردن و قبل از ما اونجا بود.
- کای بیارش.
کای: باشه.
کای رفت و دختره رو بغل کرد.
یکی از عجیب ترین کارایی که کای میتونه بکنه اینه که افرادی که خوابن رو جوری تکون میده یا ختی لباساشونو میگرده که اصلا بیدار نشن حتی افرادی که خواب سبکی دارن و با صدای نفس کشیدن هم بیدار میشن.
یوکی هم کیف دختره رو آورد.
رفتیم خونه و دختره رو بردن سمت اتاقی که براش آماده کرده بودن.
اتاقی که آدم سالم هم توش سردرد میگیره چه برسه به یه دختر بچه چهارده ساله که همین تازگیا دوبار حافظش پاک شده!...
چند دقیقه بعد...
یوکی: هفت خستم، راستی جریان این یه تیکه کیک چیه؟ رو کیفی که لاوین آورده بود دیدمش، انگار میخواست بخوره ولی نخورده و گذاشته اونجا.
کای: خب کیکه دیگه کیک هم مگه جریان میخواد؟
یوکی: نه خب، گفتم شاید...
کای: شاید چی یوکی؟ زیادی تو نقشت فرو رفتی هااا یادت باشه تو واقعا مادر اون نیستی که اینقدر حساسی.
یوکی: باشه بابااا.
یوکی و کای دوتا از افراد خوب منن که کای سیو پنج سال سن داره و یوکی سیو چهار.
اونا زن و شوهرن ولی رابطشون فقط سی درصد اوقات زن و شوهریه و بیشتر مواقع شبیه خواهر برادرین که همش دعوا میکنن.
یوکی: خب یونگی، دختره رو میخوای چیکار کنی؟
- مگه الان خواهر من نیست؟ قراره بزرگش کنم یعنی...بزرگش کنیم...شایدم شما بزرگش کنید به هر حال شما الان نقش پدرو مادرشو دارید.
کای: توهم تو نقشت فرو رفتیاا بگو نقشت چیه؟
-هیچی واقعا، من در حق اون دختر بدی زیادی کردم و الان باید جبران کنم مگه من نمیتونم مهربون باشم؟
یوکی: درسته ولی اگه قرار باشه براش دلسوزی کنی باید برا همهی اون انسان هایی که تا حالا انواع مختلف بلاهارو رو سرشون آوردی هم دلسوزی کنی!
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
یوکی یه لبخندی زد که من فقط صدای آروم اون لبخندو شنیدم و یکم هم چین افتادگی های گوشه چشم یوکی، وقتی خندید رو از آیینه دیدم.
دوباره سرمو چرخوندم و از پنجره به بیرون نگاه کردم و دیدم کلی از مسیرو از دست دادم.
ولی باز هم دست برنداشتم و به زمین و آسمون و همچیه محیط بیرون نگاه کردم انگار سالهاست بیرون نیومدم یا از حبس آزاد شدم.
اونقدر محو تماشای اطراف بودم که نمیدونم کی خوابم برد.
یونگی ویو
دختره خوابید.
یعنی فک کنم...چک کردم و مطمئن شدم خوابه.
- خب یوکی و کای، تا همینجا بسه پیاده شید میخوام خودم سوار شم.
یوکی: هففف باشه.
یوکی زد کنار و هردوتاشون پیاده شدن و من رفتم و نشستم پشت فرمون.
- خیلی سریع خودتونو برسید خونه قبل از رسیدن ما.
کای: اوکی، فعلا.
دیگه حدودا یه ربع تا خونه فاصله بود.
البته بخاطر ترافیک شد بیست دقیقه...
رسیدیم خونه و دیدم که یوکی و کای بد قولی نکردن و قبل از ما اونجا بود.
- کای بیارش.
کای: باشه.
کای رفت و دختره رو بغل کرد.
یکی از عجیب ترین کارایی که کای میتونه بکنه اینه که افرادی که خوابن رو جوری تکون میده یا ختی لباساشونو میگرده که اصلا بیدار نشن حتی افرادی که خواب سبکی دارن و با صدای نفس کشیدن هم بیدار میشن.
یوکی هم کیف دختره رو آورد.
رفتیم خونه و دختره رو بردن سمت اتاقی که براش آماده کرده بودن.
اتاقی که آدم سالم هم توش سردرد میگیره چه برسه به یه دختر بچه چهارده ساله که همین تازگیا دوبار حافظش پاک شده!...
چند دقیقه بعد...
یوکی: هفت خستم، راستی جریان این یه تیکه کیک چیه؟ رو کیفی که لاوین آورده بود دیدمش، انگار میخواست بخوره ولی نخورده و گذاشته اونجا.
کای: خب کیکه دیگه کیک هم مگه جریان میخواد؟
یوکی: نه خب، گفتم شاید...
کای: شاید چی یوکی؟ زیادی تو نقشت فرو رفتی هااا یادت باشه تو واقعا مادر اون نیستی که اینقدر حساسی.
یوکی: باشه بابااا.
یوکی و کای دوتا از افراد خوب منن که کای سیو پنج سال سن داره و یوکی سیو چهار.
اونا زن و شوهرن ولی رابطشون فقط سی درصد اوقات زن و شوهریه و بیشتر مواقع شبیه خواهر برادرین که همش دعوا میکنن.
یوکی: خب یونگی، دختره رو میخوای چیکار کنی؟
- مگه الان خواهر من نیست؟ قراره بزرگش کنم یعنی...بزرگش کنیم...شایدم شما بزرگش کنید به هر حال شما الان نقش پدرو مادرشو دارید.
کای: توهم تو نقشت فرو رفتیاا بگو نقشت چیه؟
-هیچی واقعا، من در حق اون دختر بدی زیادی کردم و الان باید جبران کنم مگه من نمیتونم مهربون باشم؟
یوکی: درسته ولی اگه قرار باشه براش دلسوزی کنی باید برا همهی اون انسان هایی که تا حالا انواع مختلف بلاهارو رو سرشون آوردی هم دلسوزی کنی!
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۵۹۶
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.