𝐏/𝐭:𝟐𝟓
های پیچ مسدود نشده منم حالم خوب اما تا زمان شرط اون فیک ها نرسه نمیتونم آپ کنم
واقعا از 1000تا فالور اینقدر لایک و توقعاع داشتم
...
ماشین جلوی عمارت بزروی ایستاده قشنگ و بزرگ بود اما نه اندازه عمارت ما با باز شدن درا پیاده شدیم و اول مامان و بابا و پشت سرشون ما شروع به حرکت کردیم پله های ورودی رو طی کردیم و وارد شدیم که مردی و زنی با لبخند جلوی بابا و مامان ایستادن
مرده تعظيم کرد
"آقای جانگ خیلی خوشحالم کردید"
و بعد به سمت میزی راهنماییمون کردن مامان و بابا کنار هم و من کنار مامان نشستم و هوپی کنار بابا نشست طولی نکشید که باز اون زن و مرد با دختری بهمون نزدیک شدن که با دقت کردن به دختره چشمام گرد شد
شتتتت
شتتتت
شتتتت
امکان نداره
یوجی!!!
آدم قطعی ما امدیم تولد این
با حرص به هوپی نگاه کردم اما انگار اونم نمیدونست شونه ای بالا انداخت که یوجی و مادر و پدرش سر میز نشستن
"بذارید معرفی کنم دخترم یوجی"
مامان با لبخند جواب داد"دختر زیبایی دارید"
"خیلی متشکرم"
یوجی که مثلا خجالت کشید عشوه میومد و به هوپی نگاه میکرد معلومه اگه منم یه لایه بتن رو صورتم میمالیدم الان خوشگل بودم اما اهمیت نداشت تا زمانی که حتی هوپی نگاهشم نمیکرد پوزخندی زدم مشغول نوشیدن اما حرصم بیشتر درآمد چون من باید آب پرتقال میخوردم از بین اون جمع حتی اون یوجی عوضی هم
...
بالاخره اون چندش آورا رفتن و وقت خودنمایی دیوار بتنی رسید
کیکش و فوت کرد و کادو هاش میگرفت که نوبت به ما رسید و دلم نمیخواست اما به ناچار با جیهوپ سمتش رفتیم و کادوهامون و دادیم و تبریک ساده ای گفتیم اما یوجی جیغ کوتاهی کشید و خودش و تو بغل هوپی پرت کرد و با صدای که بنظر خودش کیوت اما بیشتر حال بهم زن گفت "او مرسی اپاهمینکه اینجایی بهترین کادوست" دیگه حوصله چرت و پرتاشو نداشتم و سمت میز رفتم اما باز مامان و باباش سر میز ما ولو بودن لبخند محوی زدم و نشستم که مادر یوجی رو به مامانم و بابام کرد و گفت "خیلی بهم میان نه؟" و بعد دوباره نگاهشو به دخترش که کم مونده بود جیهوپ و قورت بده داد اما دل من بدجور ریخت جوری که صداها برام محو شد تو لحظه دلم میخواست واقعا ناشنوا میشدم اما این اتفاق نیفتاد و صبحتاشون بیشتر دیونم میکرد
مامان"بله همینطوره"
بابا یوجی"زوج قشنگی میشن دیگه کم کم باید یه فکر براشون بکنیم بچهامون خیلی زود بزرگ شدن"
بابام لبخندی زد و اول به هوپی بعد به من نگاه کرد "انگار همین دیروز که..."
دیگه واینستادم با گفتن میرم دستشویی اون جمع متشنج رو ترک کردم و با نفس های عمیق خودم به سرویس بهداشتی رسوندم و نفس دیگه ای کشیدم اما فاید نداشت
هیچ چیز الان اون صداهای تو ذهنمو قطع نمیکرد
نفسام سخت شدن جوری که سینم به شدت بالا پایین میشد مشتمو پر کردم و با صبربه به صورتم پاشیدم
بغضم گرفته بود اما حق گریه ندلشتم
حق نداشتم چون به خوبی میدونستم که بالاخره این اتفاق میوفته نفس دیگه ای کشیدم که تقه ای به در خورد بعد صدای هوپی "یوتا... حالت خوبه"
آب دهنم قورت دادم و با کنترل لرزش صدام که باز لوم داد گفتم "آ. آره الان میام"
موهام که بهم ریخته بودنو و درست کردم و در باز کردم اما نه بیرون نرفتم هوپی هم داخل شد و در بست و قفل کرد "تو عادت همش جاهای ممنوع گیرم بیاری؟"
اما توجهی نکرد و فقط بغلم کرد و موهامو بوسید"چیزی شده؟"
اما جواب ندادم که گفت"متوجه شدم منم شنیدم"
ازش جدا شدم دیگه بغضم مخفی نکردم و با حلقه های اشک گفتم "حالا چی میشه؟"
مکث کرد اما قاطعانه گفت"همچی و بهشون میگم"
واقعا از 1000تا فالور اینقدر لایک و توقعاع داشتم
...
ماشین جلوی عمارت بزروی ایستاده قشنگ و بزرگ بود اما نه اندازه عمارت ما با باز شدن درا پیاده شدیم و اول مامان و بابا و پشت سرشون ما شروع به حرکت کردیم پله های ورودی رو طی کردیم و وارد شدیم که مردی و زنی با لبخند جلوی بابا و مامان ایستادن
مرده تعظيم کرد
"آقای جانگ خیلی خوشحالم کردید"
و بعد به سمت میزی راهنماییمون کردن مامان و بابا کنار هم و من کنار مامان نشستم و هوپی کنار بابا نشست طولی نکشید که باز اون زن و مرد با دختری بهمون نزدیک شدن که با دقت کردن به دختره چشمام گرد شد
شتتتت
شتتتت
شتتتت
امکان نداره
یوجی!!!
آدم قطعی ما امدیم تولد این
با حرص به هوپی نگاه کردم اما انگار اونم نمیدونست شونه ای بالا انداخت که یوجی و مادر و پدرش سر میز نشستن
"بذارید معرفی کنم دخترم یوجی"
مامان با لبخند جواب داد"دختر زیبایی دارید"
"خیلی متشکرم"
یوجی که مثلا خجالت کشید عشوه میومد و به هوپی نگاه میکرد معلومه اگه منم یه لایه بتن رو صورتم میمالیدم الان خوشگل بودم اما اهمیت نداشت تا زمانی که حتی هوپی نگاهشم نمیکرد پوزخندی زدم مشغول نوشیدن اما حرصم بیشتر درآمد چون من باید آب پرتقال میخوردم از بین اون جمع حتی اون یوجی عوضی هم
...
بالاخره اون چندش آورا رفتن و وقت خودنمایی دیوار بتنی رسید
کیکش و فوت کرد و کادو هاش میگرفت که نوبت به ما رسید و دلم نمیخواست اما به ناچار با جیهوپ سمتش رفتیم و کادوهامون و دادیم و تبریک ساده ای گفتیم اما یوجی جیغ کوتاهی کشید و خودش و تو بغل هوپی پرت کرد و با صدای که بنظر خودش کیوت اما بیشتر حال بهم زن گفت "او مرسی اپاهمینکه اینجایی بهترین کادوست" دیگه حوصله چرت و پرتاشو نداشتم و سمت میز رفتم اما باز مامان و باباش سر میز ما ولو بودن لبخند محوی زدم و نشستم که مادر یوجی رو به مامانم و بابام کرد و گفت "خیلی بهم میان نه؟" و بعد دوباره نگاهشو به دخترش که کم مونده بود جیهوپ و قورت بده داد اما دل من بدجور ریخت جوری که صداها برام محو شد تو لحظه دلم میخواست واقعا ناشنوا میشدم اما این اتفاق نیفتاد و صبحتاشون بیشتر دیونم میکرد
مامان"بله همینطوره"
بابا یوجی"زوج قشنگی میشن دیگه کم کم باید یه فکر براشون بکنیم بچهامون خیلی زود بزرگ شدن"
بابام لبخندی زد و اول به هوپی بعد به من نگاه کرد "انگار همین دیروز که..."
دیگه واینستادم با گفتن میرم دستشویی اون جمع متشنج رو ترک کردم و با نفس های عمیق خودم به سرویس بهداشتی رسوندم و نفس دیگه ای کشیدم اما فاید نداشت
هیچ چیز الان اون صداهای تو ذهنمو قطع نمیکرد
نفسام سخت شدن جوری که سینم به شدت بالا پایین میشد مشتمو پر کردم و با صبربه به صورتم پاشیدم
بغضم گرفته بود اما حق گریه ندلشتم
حق نداشتم چون به خوبی میدونستم که بالاخره این اتفاق میوفته نفس دیگه ای کشیدم که تقه ای به در خورد بعد صدای هوپی "یوتا... حالت خوبه"
آب دهنم قورت دادم و با کنترل لرزش صدام که باز لوم داد گفتم "آ. آره الان میام"
موهام که بهم ریخته بودنو و درست کردم و در باز کردم اما نه بیرون نرفتم هوپی هم داخل شد و در بست و قفل کرد "تو عادت همش جاهای ممنوع گیرم بیاری؟"
اما توجهی نکرد و فقط بغلم کرد و موهامو بوسید"چیزی شده؟"
اما جواب ندادم که گفت"متوجه شدم منم شنیدم"
ازش جدا شدم دیگه بغضم مخفی نکردم و با حلقه های اشک گفتم "حالا چی میشه؟"
مکث کرد اما قاطعانه گفت"همچی و بهشون میگم"
۲۹.۱k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.