part5
part5
چاره زندگی
ویو کوک:
با ترس نشسته بود رو به روم اون فقط ۱۸ سالش بود ولی مث بچه ۱۵ ساله ها بود...
کوک: از من میترسی؟(آروم)
ا.ت:چ...چی...ن..نه ...م..معلومه..ک...که..نه..و.واسه چی....بت..بترسم..(خیلی با لکنت)
کوک: اها..از طرز حرف زدنت معلومه که چقدر نمیترسی
ا.ت: کی منو ول میکنی؟
کوک: وقتی عموت اومد...یا شاید وقتی واقعاً مرد...تورو هم بکشم..
ا.ت:ببین اون هیچوقت نمیاد...اینو بدون...الکی وقت خودتو سرف من نکن....من همین الان میخوام بمیرم..از این زندگی خسته شدم...
ا.ت: کل زندگیم با سختی گذشت...یه آب خشک از گلوم پایین نرفت تو این ۱۸ سال...۱۸ سال آزار دهنده(با بغض و اشک توی چشماش😢)
افکار کوک: چرا اینجوری حرف میزد...حتما واقعا خیلی سختی کشیده فردا یکم خوشحالش میکنم..نه چی میگم ... چرا دلم واسه این میسوزه..
کوک: حوصله چرندیات رو ندارم
ا.ت: عوهم...واسه تو چرنده..ولی واسه من بدبختی و سختی....من زندگی نکردم...فقط زجر کشیدم(تحمل نداشت که اشکاش سرازیر شدن)
کوک: خیل خب...پیاده شو رسیدیم..
ا.ت بدون توجه به کوک همین که در ون رو یکی از بادیگارداش باز کرد رفت پایین و به سمت در عمارت رفت که اجوما در رو باز کرد.
وی ا.ت:
بدون توجه بهش رفتم از پله ها بالا که یه لحظه پام سر خورد و رو پله نشستم...کوک اومد کنارم وایساد چپ چپ نگام کرد و راهشو کشیدو رفت...حواسش نبود و پاشو گذاشت رو دستم..
چیزی نگفتم و به بدبختی خودم گریه کردم..
ویو کوک: همین که از ون پیاده شد دنبالش رفتم وقتی به پله ها رسید افتاد زمین کنارش وایسادم محلش نذاشتم راهمو رفتم که دیدم پانو گذاشتم رو یه چیز نرم نگاه کردم دیدم پا گذاشتم رو دست ا.ت...دلم سوخت بدون اینکه چیزی بگه فقط داشت گریه میکرد
کوک: اوو ببخشید از عمد نبود
ا.ت: مهم نیست...تقصیر منه که منتظرم یکی کمکم کنه با این اوضاع پام بلندم کنه...نمیدونم چرا همش فک میکنم یکی هست که حداقل واسش مهم باشم..ولی نه!!
کوک: مگه پات چش...اا راستی پات پیچ خورده بود..!!
ا.ت: برو اونور..
ویو ا.ت:
بلند شدم پام داشت بدجور تیر میکشید سرم درد میکرد چهار روزه چیزی نخوردم...دستم زخمی و کبود شد...یه لحظه سر جام وایسادم که چشام سیاهی رفت ولی من مث بقیه دخترا نیستم خودمو ول کنم...به راهم ادامه دادم همین که به دد رسیدم دیکه نکشیدم و افتادم زمین...
کوک: وای..این ا.ت چرا اینجوری شد..
ویو کوک: داشت میرفت یه لحظه وایساد داشتم نکاش میکردم رفت سمش اتاقش که افتاد رو زمین رفتم سمتش رنگش مث گچ بود..ولی برام اهمیتی نداشت...آخرش که میمرد اون روزم امروزه...با خودم حرف زدم که از کنار چشماش اشک ریخت..براید بغلش کردم بردمش سمت تختش و گذاشتمش رو تخت رفتم تو دستشویی دستم و پر آب کردم و رفتم رو صورتش ریختم که کم کم از خواب بیدار شد...
(ادامه جا نشد الان میزارم)
چاره زندگی
ویو کوک:
با ترس نشسته بود رو به روم اون فقط ۱۸ سالش بود ولی مث بچه ۱۵ ساله ها بود...
کوک: از من میترسی؟(آروم)
ا.ت:چ...چی...ن..نه ...م..معلومه..ک...که..نه..و.واسه چی....بت..بترسم..(خیلی با لکنت)
کوک: اها..از طرز حرف زدنت معلومه که چقدر نمیترسی
ا.ت: کی منو ول میکنی؟
کوک: وقتی عموت اومد...یا شاید وقتی واقعاً مرد...تورو هم بکشم..
ا.ت:ببین اون هیچوقت نمیاد...اینو بدون...الکی وقت خودتو سرف من نکن....من همین الان میخوام بمیرم..از این زندگی خسته شدم...
ا.ت: کل زندگیم با سختی گذشت...یه آب خشک از گلوم پایین نرفت تو این ۱۸ سال...۱۸ سال آزار دهنده(با بغض و اشک توی چشماش😢)
افکار کوک: چرا اینجوری حرف میزد...حتما واقعا خیلی سختی کشیده فردا یکم خوشحالش میکنم..نه چی میگم ... چرا دلم واسه این میسوزه..
کوک: حوصله چرندیات رو ندارم
ا.ت: عوهم...واسه تو چرنده..ولی واسه من بدبختی و سختی....من زندگی نکردم...فقط زجر کشیدم(تحمل نداشت که اشکاش سرازیر شدن)
کوک: خیل خب...پیاده شو رسیدیم..
ا.ت بدون توجه به کوک همین که در ون رو یکی از بادیگارداش باز کرد رفت پایین و به سمت در عمارت رفت که اجوما در رو باز کرد.
وی ا.ت:
بدون توجه بهش رفتم از پله ها بالا که یه لحظه پام سر خورد و رو پله نشستم...کوک اومد کنارم وایساد چپ چپ نگام کرد و راهشو کشیدو رفت...حواسش نبود و پاشو گذاشت رو دستم..
چیزی نگفتم و به بدبختی خودم گریه کردم..
ویو کوک: همین که از ون پیاده شد دنبالش رفتم وقتی به پله ها رسید افتاد زمین کنارش وایسادم محلش نذاشتم راهمو رفتم که دیدم پانو گذاشتم رو یه چیز نرم نگاه کردم دیدم پا گذاشتم رو دست ا.ت...دلم سوخت بدون اینکه چیزی بگه فقط داشت گریه میکرد
کوک: اوو ببخشید از عمد نبود
ا.ت: مهم نیست...تقصیر منه که منتظرم یکی کمکم کنه با این اوضاع پام بلندم کنه...نمیدونم چرا همش فک میکنم یکی هست که حداقل واسش مهم باشم..ولی نه!!
کوک: مگه پات چش...اا راستی پات پیچ خورده بود..!!
ا.ت: برو اونور..
ویو ا.ت:
بلند شدم پام داشت بدجور تیر میکشید سرم درد میکرد چهار روزه چیزی نخوردم...دستم زخمی و کبود شد...یه لحظه سر جام وایسادم که چشام سیاهی رفت ولی من مث بقیه دخترا نیستم خودمو ول کنم...به راهم ادامه دادم همین که به دد رسیدم دیکه نکشیدم و افتادم زمین...
کوک: وای..این ا.ت چرا اینجوری شد..
ویو کوک: داشت میرفت یه لحظه وایساد داشتم نکاش میکردم رفت سمش اتاقش که افتاد رو زمین رفتم سمتش رنگش مث گچ بود..ولی برام اهمیتی نداشت...آخرش که میمرد اون روزم امروزه...با خودم حرف زدم که از کنار چشماش اشک ریخت..براید بغلش کردم بردمش سمت تختش و گذاشتمش رو تخت رفتم تو دستشویی دستم و پر آب کردم و رفتم رو صورتش ریختم که کم کم از خواب بیدار شد...
(ادامه جا نشد الان میزارم)
۳.۳k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.