عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:24
نشستم رو تخت پیش ا/ت...میدیدمش حالم بد میشد... رنگ صورتش پریده بود.. لباش خشک بود... دستاشو گرفتم تو دستم... و نوازششون میکردم.. تا اینکه اروم اروم چشماشو وا کرد..
ویو ا/ت
بعد از قضیه کشتن بابام حالم خیلی بد شد.. و بیهوش شدم... اروم چشمامو باز کردم... دیدم تهیونگ کنارم رو تخته.. و دستامو گرفته تو دستش...
با بی حالی گفتم...
ا/ت: ت.. تهیونگ(بی حال)
تهیونگ: ا/ت.. به هوش اومدی؟ خوبی؟
ا/ت:....(نفس عمیق)
تهیونگ: همینجا باش.. تا من برم پایین برات غذا بیارم...
ویو تهیونگ
رفتم پایین... باید براش سوپی چیزی میپختم... وقتس سوپ حاضر شد.. رفتم تو اتاق... نشستم پیشش..
تهیونگ: ا/ت بیا یکم بخور!
ا/ت:.....
تهیونگ: ا/ت... بیا بخور بدنت ضعیف میشه!
ا/ت: میل ندارم(بی حال)
تهیونگ: لطفا ا/ت.. بخور...
یهو دیدم قطره های اشک از چشمش خارج شد...
ا/ت: چطوری بخورم..؟ چطوری؟ وقتی بابام زیر خاکه!! من اینجا غذا بخورم؟...(گریه)
خیلی ناراحت شدم.. بعد این حرفش،خودم بغضم گرفت.. سوپو اونر گذاشتم.. اشکاشو با دستم پاک کردم..
تهیونگ: ا/ت.. گریه نکن قلبم تیکه تیکه میشه.. نکن این کارو..
ا/ت:(گریه)
کامل اشکای ا/ترو پاک کردم.. دوباره بهش گفتم..
تهیونگ: ا/ت... بیا بخور... حداقل یه قاشق...
بردم سمت لبش... یکم خورد.. کمرشو صاف کردو بعد دراز کشید رو تخت... و. دوباره گریه کرد... فهمیدم بغض تو گلوش تموم نشده.. سوپو گذاشتم اونور خودمم روبروش دراز کشیدمو زول زدم تو چشماش... و بعد سرشو گرفتمو فرو کردم تو سینم... که همونجا بغضشو خالی کنه...
تهیونگ: شیش... دختر کوچولو.... من پیشتم..
ا/ت:(گریههه)
تهیونگ: هرچی بشه.. باز من پیشتم.. هیچوقت تنهات نمیزارم..
نیم ساعت میشد.. کامل گریه کرد..بعد صدای گریه هاش قطع شد.. سرشو عقب بردم.. فهمیدم خوابیده.. پیرهنم بخاطر گریه هاش خیس شده بود... گذاشتم همونجا بخوابه دستمو دور کمرش حلقه کردم و پیشونیشو بوسیدم.. نفساش میخورد به گلوم...من چرا انقدر این دخترو عذاب دادم؟... منم کم کم خوابم برد... و.. سیاهی مطلق
ویو ا/ت
چشمامو باز کردم...فهمیدم تو سینه ی تهیونگ خوابم برده...اونم معلوم بود خوابیده بود...
تهیونگ: حالت خوبه ا/ت؟
ا/ت:........ نه
تهیونگ: نترس.. من انتقام کسی که باباتو کشترو میگرم... نمیذارم زنده بمونه...
تهیونگ: بیا بقیه ی سوپتو بخور خوب نخوردی
ویو تهیونگ
بعد از بیدار شدن ا/ت.. بهش گفتم که انتقام پدرشو میگیرم... بعدبلند شدمو خواستم بهش غذا بدم که گفت
ا/ت: میل ندارم تهیونگ
تهیونگ: بخور دیگه.
ا/ت: تهیونگ زور نکن.. نمیتونم.. از گلوم نمیره پایین...
نشستم رو تخت پیش ا/ت...میدیدمش حالم بد میشد... رنگ صورتش پریده بود.. لباش خشک بود... دستاشو گرفتم تو دستم... و نوازششون میکردم.. تا اینکه اروم اروم چشماشو وا کرد..
ویو ا/ت
بعد از قضیه کشتن بابام حالم خیلی بد شد.. و بیهوش شدم... اروم چشمامو باز کردم... دیدم تهیونگ کنارم رو تخته.. و دستامو گرفته تو دستش...
با بی حالی گفتم...
ا/ت: ت.. تهیونگ(بی حال)
تهیونگ: ا/ت.. به هوش اومدی؟ خوبی؟
ا/ت:....(نفس عمیق)
تهیونگ: همینجا باش.. تا من برم پایین برات غذا بیارم...
ویو تهیونگ
رفتم پایین... باید براش سوپی چیزی میپختم... وقتس سوپ حاضر شد.. رفتم تو اتاق... نشستم پیشش..
تهیونگ: ا/ت بیا یکم بخور!
ا/ت:.....
تهیونگ: ا/ت... بیا بخور بدنت ضعیف میشه!
ا/ت: میل ندارم(بی حال)
تهیونگ: لطفا ا/ت.. بخور...
یهو دیدم قطره های اشک از چشمش خارج شد...
ا/ت: چطوری بخورم..؟ چطوری؟ وقتی بابام زیر خاکه!! من اینجا غذا بخورم؟...(گریه)
خیلی ناراحت شدم.. بعد این حرفش،خودم بغضم گرفت.. سوپو اونر گذاشتم.. اشکاشو با دستم پاک کردم..
تهیونگ: ا/ت.. گریه نکن قلبم تیکه تیکه میشه.. نکن این کارو..
ا/ت:(گریه)
کامل اشکای ا/ترو پاک کردم.. دوباره بهش گفتم..
تهیونگ: ا/ت... بیا بخور... حداقل یه قاشق...
بردم سمت لبش... یکم خورد.. کمرشو صاف کردو بعد دراز کشید رو تخت... و. دوباره گریه کرد... فهمیدم بغض تو گلوش تموم نشده.. سوپو گذاشتم اونور خودمم روبروش دراز کشیدمو زول زدم تو چشماش... و بعد سرشو گرفتمو فرو کردم تو سینم... که همونجا بغضشو خالی کنه...
تهیونگ: شیش... دختر کوچولو.... من پیشتم..
ا/ت:(گریههه)
تهیونگ: هرچی بشه.. باز من پیشتم.. هیچوقت تنهات نمیزارم..
نیم ساعت میشد.. کامل گریه کرد..بعد صدای گریه هاش قطع شد.. سرشو عقب بردم.. فهمیدم خوابیده.. پیرهنم بخاطر گریه هاش خیس شده بود... گذاشتم همونجا بخوابه دستمو دور کمرش حلقه کردم و پیشونیشو بوسیدم.. نفساش میخورد به گلوم...من چرا انقدر این دخترو عذاب دادم؟... منم کم کم خوابم برد... و.. سیاهی مطلق
ویو ا/ت
چشمامو باز کردم...فهمیدم تو سینه ی تهیونگ خوابم برده...اونم معلوم بود خوابیده بود...
تهیونگ: حالت خوبه ا/ت؟
ا/ت:........ نه
تهیونگ: نترس.. من انتقام کسی که باباتو کشترو میگرم... نمیذارم زنده بمونه...
تهیونگ: بیا بقیه ی سوپتو بخور خوب نخوردی
ویو تهیونگ
بعد از بیدار شدن ا/ت.. بهش گفتم که انتقام پدرشو میگیرم... بعدبلند شدمو خواستم بهش غذا بدم که گفت
ا/ت: میل ندارم تهیونگ
تهیونگ: بخور دیگه.
ا/ت: تهیونگ زور نکن.. نمیتونم.. از گلوم نمیره پایین...
۲۴.۶k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.