بچه ها به عدد پارتا دقت کنین من یهو غاتی میفرستم
طبق یک کتاب
پارت19
یونا:من خودم میخواستم بمونم ولی مامانم گفت ادمی که حاملس باید روی پای خودش باشه من بهش گفتم یوهو خیانتکار هست ولی اون بهم گفت خودم راهمو ادامه بدم من میدونستم سرطان معده داره هرچی خواستم نجاتش بدم اون هق گفت (گریه)
جیمین:اون گفت مواظب ات باشی
یونا:تو اینو از کجا میدونی
ات:نکنه اجوما بهتون گفته
؟دیگه بحثو ادامه نمیدم
.یک سال بعد.
ویو جیمین
تقریبا یک سال از مرگ اجوما میگذره ات حالش بهتر شده و خیلی شاد و شنگول شده یونا هم با پسرش یوری اینجا زندگی میکنه هنوزم پدر و مادرم گیر میدن با ات ازدواج کنم ولی من نمیخوام با ات ازدواج کنم واقعا نمیدانم چی بگم ما حتی در طول روز دوساعتم همو نمیبینیم ات استاد دانشگاه هست و منم رئیس شرکتم امروز همه تعطیل بودن پس گرفتم تخت خوابیدم بعد از اینکه از خواب بیدار شدم فهمیدم چهار ساعته خوابم من ساعت2:00 خوابیدم و الان ساعت6:00هست پس تصمیم گرفتم برم پایین با یوری بازی کنم
جیمین:سلام یوری کوچولو
یوری:سلام عمو میای باهام بازی کنی(همه حرفهای یوری بچه گونه هست)
جیمین:اگر بگی چند سالته باهات بازی میکنم
یوری:من 5 سالمه
یونا:سلام ارباب یوری دیگه با ارباب چیکار داری
جیمین:هیچی بگو ببینم ات کجاست
یونا:ارباب بانو دیشب ساعت شش کلاس خصوصی داشتن رفتن بیرون بعد به من گفتن تا ساعت 6:30 تو شرکت کار دارن میخوان درمورد هارا و گارا تحقیق کنن تا من صبحونه رو آماده کنم میان
جیمین:اوهم
یوری:مامانی من شیر توتفرنگی میخوام
جیمین:وای تو چه کیوتی منم یکی از این بچه ها میخوام تو بچه من میشه
یوری:نه
یونا:راستی یادم رفت امشب به مهمونی تولد خواهر تون باید با بانو برید عمارت پدرتون
جیمین: باشه
.ساعت 7:30.
ات:سلام(خسته)
یونا:سلام ات برو بخواب
ات: نه من خوابم نمیاد من ساعت هشت کلاس خصوصی دارم
یوری:عمو جونم
جیمین:باشه
ات: بالاخره ما تورو بعد از مدتی دیدیم......ولم کن جیمین بزار خودمو برای کلاسم اماده کنم
یوری:نه شما امشب به مهمونی امشب خونه بمونی
.ساعت18:45.
ات:سلام یوری کوچولو
یوری:خاله برین آماده شین الان ما میریم شماهم ساعت هشت و نیم با عمو میاین
ات:خوبه
؟ساعت8:38
جیمین:ات آماده هستی
ات:نه من هنوز لباس انتخاب نکردم
جیمین :من اومدم تو اتاقت
ات:هوی حداقل اجازه میگرفتی حالا بیا کمک
جیمین:خز کدوم خوشگل تر هست اومممممممممممم فکر کنم این خوبه
ات:نه من اینو دوست دارم
جیمین:اون خیلی بازه اینو میپوشی یا شب خوبی رو نداری
ات:بچرخ تا بچرخیم تازه منو تو که باهم ازدواج نکردیم پس هیچی
جیمین:اوکی هر جور راحتی
.داخل عمارت پارک بزرگ.
جیمین:حالا که اینجا جمعین میخوام به چیزی بگم
ات: ؟
جیمین:من شمارا برای یک ماه دیگه به تالار~~~~دعوت میکنم
رزی:برای چی
جیمین:
پارت19
یونا:من خودم میخواستم بمونم ولی مامانم گفت ادمی که حاملس باید روی پای خودش باشه من بهش گفتم یوهو خیانتکار هست ولی اون بهم گفت خودم راهمو ادامه بدم من میدونستم سرطان معده داره هرچی خواستم نجاتش بدم اون هق گفت (گریه)
جیمین:اون گفت مواظب ات باشی
یونا:تو اینو از کجا میدونی
ات:نکنه اجوما بهتون گفته
؟دیگه بحثو ادامه نمیدم
.یک سال بعد.
ویو جیمین
تقریبا یک سال از مرگ اجوما میگذره ات حالش بهتر شده و خیلی شاد و شنگول شده یونا هم با پسرش یوری اینجا زندگی میکنه هنوزم پدر و مادرم گیر میدن با ات ازدواج کنم ولی من نمیخوام با ات ازدواج کنم واقعا نمیدانم چی بگم ما حتی در طول روز دوساعتم همو نمیبینیم ات استاد دانشگاه هست و منم رئیس شرکتم امروز همه تعطیل بودن پس گرفتم تخت خوابیدم بعد از اینکه از خواب بیدار شدم فهمیدم چهار ساعته خوابم من ساعت2:00 خوابیدم و الان ساعت6:00هست پس تصمیم گرفتم برم پایین با یوری بازی کنم
جیمین:سلام یوری کوچولو
یوری:سلام عمو میای باهام بازی کنی(همه حرفهای یوری بچه گونه هست)
جیمین:اگر بگی چند سالته باهات بازی میکنم
یوری:من 5 سالمه
یونا:سلام ارباب یوری دیگه با ارباب چیکار داری
جیمین:هیچی بگو ببینم ات کجاست
یونا:ارباب بانو دیشب ساعت شش کلاس خصوصی داشتن رفتن بیرون بعد به من گفتن تا ساعت 6:30 تو شرکت کار دارن میخوان درمورد هارا و گارا تحقیق کنن تا من صبحونه رو آماده کنم میان
جیمین:اوهم
یوری:مامانی من شیر توتفرنگی میخوام
جیمین:وای تو چه کیوتی منم یکی از این بچه ها میخوام تو بچه من میشه
یوری:نه
یونا:راستی یادم رفت امشب به مهمونی تولد خواهر تون باید با بانو برید عمارت پدرتون
جیمین: باشه
.ساعت 7:30.
ات:سلام(خسته)
یونا:سلام ات برو بخواب
ات: نه من خوابم نمیاد من ساعت هشت کلاس خصوصی دارم
یوری:عمو جونم
جیمین:باشه
ات: بالاخره ما تورو بعد از مدتی دیدیم......ولم کن جیمین بزار خودمو برای کلاسم اماده کنم
یوری:نه شما امشب به مهمونی امشب خونه بمونی
.ساعت18:45.
ات:سلام یوری کوچولو
یوری:خاله برین آماده شین الان ما میریم شماهم ساعت هشت و نیم با عمو میاین
ات:خوبه
؟ساعت8:38
جیمین:ات آماده هستی
ات:نه من هنوز لباس انتخاب نکردم
جیمین :من اومدم تو اتاقت
ات:هوی حداقل اجازه میگرفتی حالا بیا کمک
جیمین:خز کدوم خوشگل تر هست اومممممممممممم فکر کنم این خوبه
ات:نه من اینو دوست دارم
جیمین:اون خیلی بازه اینو میپوشی یا شب خوبی رو نداری
ات:بچرخ تا بچرخیم تازه منو تو که باهم ازدواج نکردیم پس هیچی
جیمین:اوکی هر جور راحتی
.داخل عمارت پارک بزرگ.
جیمین:حالا که اینجا جمعین میخوام به چیزی بگم
ات: ؟
جیمین:من شمارا برای یک ماه دیگه به تالار~~~~دعوت میکنم
رزی:برای چی
جیمین:
۲.۱k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.