عشق دوباره پارت آخر؟
ا.ت داشت گریه میکرد. جونگ کوک اومد و ا.ت رو بغل کرد.
+میدونم چقد سخته
-نه نمیدونی( جیغغغغغغغغغغغ)
جونگ کوک چیزی نگفت و ا.ت رو محکم تر بغل کرد .
یکی دو ساعت بعد:
ا.ت انقدر گریه کرده بود که چشاش قرمز شده بود بدن بی حالش تو بغل جونگ کوک بود .
جونگ کوک بلند شد .
+ا.ت میرم یه لیوان آب بیارم
-ن...ه
+ا.تتت
جونگ کوک رفت یه لیوان آب برای ا.ت آورد. ولی هر چقدر صداش زد جواب نداد . ا.ت از شدت بی حالی بیهوش شده بود
جونگ کوک ا.ت رو برد بیمارستان و بهش سِرُم زدن که یذره حالش بهتر بشه .
فردا:
ا.ت از خواب بیدار شد و دید جونگ کوک نیست .
لباساش رو عوض کرد از اتاق رفت بیرون.
+عه بیدار شدی ! بیا بیا صبونه حاضره.
ا.ت رفت سمت میز .
- کی بیدار شدی؟
+دو سه ساعته .
-دیروز چه اتفاقی افتاد؟
+هیچی یذره حالت بد شد بردمت دکتر
- اوک
۸ سال بعد :
سرم گیج می رفت و حالت تهوع داشتم.جونگ کوک هم هیونا(بچه ا.ت و جونگ کوک ) رو برده بود مدرسه.
بخاطر همین تو خونه تنها بودم حالم بد شد و رفتم سمت دستشویی ،یذره شک کردم ولی فکر نمیکردم اون چیزی که تو ذهنمه اتفاق افتاده باشه . میخواستم برم دکتر که جونگ کوک رسید خونه.
+ ا.ت چرا لباس بیرون پوشیدی؟
-امممم......خب بریم تو راه توضیح میدم.
+چی ؟
-بروووو
+اوک، اوک
تو راه :
+خب ا.ت الان داریم کجا میریم؟
-آزمایشگاه
+چی. چرا؟
+نکنه....
-حدس میزنم آره
دو روز بعد :
+ا.ت جواب آزمایشت اومده
-خب؟
+امممم.......( من خجالت میکشم بنویسم خودتون منظورمو بدونین)
-واقعا؟
+آره.
خب نه ماه بعد بچه ا.ت و جونگ کوک به دنیا اومد و همشون خوش و خرم پیش هم زندگی کردن اما...........
میدونم خیلی چرت بود فصل دومش رو بهتر مینویسم
(فصل دوم بعد فیک جیمین)
+میدونم چقد سخته
-نه نمیدونی( جیغغغغغغغغغغغ)
جونگ کوک چیزی نگفت و ا.ت رو محکم تر بغل کرد .
یکی دو ساعت بعد:
ا.ت انقدر گریه کرده بود که چشاش قرمز شده بود بدن بی حالش تو بغل جونگ کوک بود .
جونگ کوک بلند شد .
+ا.ت میرم یه لیوان آب بیارم
-ن...ه
+ا.تتت
جونگ کوک رفت یه لیوان آب برای ا.ت آورد. ولی هر چقدر صداش زد جواب نداد . ا.ت از شدت بی حالی بیهوش شده بود
جونگ کوک ا.ت رو برد بیمارستان و بهش سِرُم زدن که یذره حالش بهتر بشه .
فردا:
ا.ت از خواب بیدار شد و دید جونگ کوک نیست .
لباساش رو عوض کرد از اتاق رفت بیرون.
+عه بیدار شدی ! بیا بیا صبونه حاضره.
ا.ت رفت سمت میز .
- کی بیدار شدی؟
+دو سه ساعته .
-دیروز چه اتفاقی افتاد؟
+هیچی یذره حالت بد شد بردمت دکتر
- اوک
۸ سال بعد :
سرم گیج می رفت و حالت تهوع داشتم.جونگ کوک هم هیونا(بچه ا.ت و جونگ کوک ) رو برده بود مدرسه.
بخاطر همین تو خونه تنها بودم حالم بد شد و رفتم سمت دستشویی ،یذره شک کردم ولی فکر نمیکردم اون چیزی که تو ذهنمه اتفاق افتاده باشه . میخواستم برم دکتر که جونگ کوک رسید خونه.
+ ا.ت چرا لباس بیرون پوشیدی؟
-امممم......خب بریم تو راه توضیح میدم.
+چی ؟
-بروووو
+اوک، اوک
تو راه :
+خب ا.ت الان داریم کجا میریم؟
-آزمایشگاه
+چی. چرا؟
+نکنه....
-حدس میزنم آره
دو روز بعد :
+ا.ت جواب آزمایشت اومده
-خب؟
+امممم.......( من خجالت میکشم بنویسم خودتون منظورمو بدونین)
-واقعا؟
+آره.
خب نه ماه بعد بچه ا.ت و جونگ کوک به دنیا اومد و همشون خوش و خرم پیش هم زندگی کردن اما...........
میدونم خیلی چرت بود فصل دومش رو بهتر مینویسم
(فصل دوم بعد فیک جیمین)
۸.۵k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.