part51
#part51
مجید--رفتم خریدارو کردم و برگشتم خونه
سلاممم زندگیم
چطورییی قلب منن
ترنم-سلاممم
واییی قودا بده من بخورمممم
اخیششش
هوففف میدونی انگار یهوی ادم یچی هوس میکنه بد دیگه
هیچی نمیتونی بخوری جز اون خیلی عجیبه
مجید-من قربونت تو بشممم
ترنم-خدانکنه بابایی(بالحن بچگونه)
مجید-یعنی دخترن یاپسر؟
ترنم-نمیدونمم
بیا اسم انتخاب کنیممم
مجید-باشه
ترنم-اسم دختر بگو یدونهه
مجید-خوببب
بزار فکرکنم
ترانه چطوره شبیه اسم خودته
ترنم-ترانههه
قشنگه ولی قدمیههه
من مامانم اسمش ترانه بود
مجید-خوبب دیگه
رستا خوبه؟
یا دلسا
یا تیدا
ترنم-نهههه هیچکدوممم
واییییی ولی کن اصلااا
اسم پسربگوو
مجید-مهراد
ترنم-نچ
مجید-تایماز
ترنم-نهه
مجید-سپنتا
ترنم-نه مسخرش میکنن می
گن سه پنج تا
مجید-خوبب
آراد
ترنم-اهههه نمیخوام همشون بدن
مجید-خیلی خوب فشاری نشو حالا فشارت میره بالا برا خوب نیس
ترنم-فشاری نیستممم
مجید-چرا دیگه هستی
ترنم-نیستمممم
مجید- هستی من میدونم
ترنم-اه اصن برو بیرون ازخونه
برو استودیوت بخواب
برو بروووو
زودباش بروووو
مجید-ترنمم
ترنم-برو دیگههه عه
مجید-خیلیخوب غلط کردم
ترنم-ایششش
حوصلم سر رفتههه
وای تاکی نمیتونم برم اموزشگاه؟
مید-تاوقتی نینیا دنیا بیان
یه دوسه ماه بد میری
ترنم-زیاده کههه
اصن من ازهمون اولشم گفتم نمیخوامم
مجید-ای بابا
بریم دور بزنیم بیرون
ترنم-ارههههه
بد بریم خونه مامان توران
مجید-حله پاشو حاظر شو پس
ترنم-باششش
-------------------------------------------------------------------------------------
یک هفته بد:
ترنم-امروز روز تعیین جنسیت بچه هابود
بامجید قرار گذاشته بودیم اکه هردو پسر شدن اسمشون
آیهان و آیکان بزاریم
اگه هردودختر شدن اسمشونو
مانلی و نازلی بزاریم
اگم یکی دختر یکی پسرشد
مانلی ومانی بزاریم
حسابی استرس داشتم
بیش ازاندازه استرس داشته
همه کارارو مجید و تینا و دلبر کرده بودن
جشنمون تو یه باغ بود
منم یه پیرن سفید پوشیده بودم هیچکس از
جنسیت بچه جز دلبر و تینا خبرنداشت
من اماده شدم زیاد ارایش نکرده بودم
رفتیم باغ
کلی عکس و فیلم گرفتیم
بد دیگه کم کم مهمونامون رسیدن
خیلی دوست داشتم تبسم و مامان بابا هم پیشم بودن
ولی خوب نیستن و من هیچ چیز کمی احساس نمیکنم
چون مجید برام همکسه
دیگه نوبت به فهمیدن جنسیتشون شده بود
قرار بود بادود رنگی بفمی
یکی ازدود ها دست مجید و یکیم
دست من بود
چشامو بستمم
وبد ضامن دود رو باز کردممم....
#نقطه_تاریک_زندیگم#مجید_رضوی#حامیم#رمان
مجید--رفتم خریدارو کردم و برگشتم خونه
سلاممم زندگیم
چطورییی قلب منن
ترنم-سلاممم
واییی قودا بده من بخورمممم
اخیششش
هوففف میدونی انگار یهوی ادم یچی هوس میکنه بد دیگه
هیچی نمیتونی بخوری جز اون خیلی عجیبه
مجید-من قربونت تو بشممم
ترنم-خدانکنه بابایی(بالحن بچگونه)
مجید-یعنی دخترن یاپسر؟
ترنم-نمیدونمم
بیا اسم انتخاب کنیممم
مجید-باشه
ترنم-اسم دختر بگو یدونهه
مجید-خوببب
بزار فکرکنم
ترانه چطوره شبیه اسم خودته
ترنم-ترانههه
قشنگه ولی قدمیههه
من مامانم اسمش ترانه بود
مجید-خوبب دیگه
رستا خوبه؟
یا دلسا
یا تیدا
ترنم-نهههه هیچکدوممم
واییییی ولی کن اصلااا
اسم پسربگوو
مجید-مهراد
ترنم-نچ
مجید-تایماز
ترنم-نهه
مجید-سپنتا
ترنم-نه مسخرش میکنن می
گن سه پنج تا
مجید-خوبب
آراد
ترنم-اهههه نمیخوام همشون بدن
مجید-خیلی خوب فشاری نشو حالا فشارت میره بالا برا خوب نیس
ترنم-فشاری نیستممم
مجید-چرا دیگه هستی
ترنم-نیستمممم
مجید- هستی من میدونم
ترنم-اه اصن برو بیرون ازخونه
برو استودیوت بخواب
برو بروووو
زودباش بروووو
مجید-ترنمم
ترنم-برو دیگههه عه
مجید-خیلیخوب غلط کردم
ترنم-ایششش
حوصلم سر رفتههه
وای تاکی نمیتونم برم اموزشگاه؟
مید-تاوقتی نینیا دنیا بیان
یه دوسه ماه بد میری
ترنم-زیاده کههه
اصن من ازهمون اولشم گفتم نمیخوامم
مجید-ای بابا
بریم دور بزنیم بیرون
ترنم-ارههههه
بد بریم خونه مامان توران
مجید-حله پاشو حاظر شو پس
ترنم-باششش
-------------------------------------------------------------------------------------
یک هفته بد:
ترنم-امروز روز تعیین جنسیت بچه هابود
بامجید قرار گذاشته بودیم اکه هردو پسر شدن اسمشون
آیهان و آیکان بزاریم
اگه هردودختر شدن اسمشونو
مانلی و نازلی بزاریم
اگم یکی دختر یکی پسرشد
مانلی ومانی بزاریم
حسابی استرس داشتم
بیش ازاندازه استرس داشته
همه کارارو مجید و تینا و دلبر کرده بودن
جشنمون تو یه باغ بود
منم یه پیرن سفید پوشیده بودم هیچکس از
جنسیت بچه جز دلبر و تینا خبرنداشت
من اماده شدم زیاد ارایش نکرده بودم
رفتیم باغ
کلی عکس و فیلم گرفتیم
بد دیگه کم کم مهمونامون رسیدن
خیلی دوست داشتم تبسم و مامان بابا هم پیشم بودن
ولی خوب نیستن و من هیچ چیز کمی احساس نمیکنم
چون مجید برام همکسه
دیگه نوبت به فهمیدن جنسیتشون شده بود
قرار بود بادود رنگی بفمی
یکی ازدود ها دست مجید و یکیم
دست من بود
چشامو بستمم
وبد ضامن دود رو باز کردممم....
#نقطه_تاریک_زندیگم#مجید_رضوی#حامیم#رمان
۳.۳k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.