❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟑𝟏❦
با حس دست روی موهام که نوازششون میکرد بیدار شدم اخم کمی کردم و با دستام صورتمو ماساژ داد و بعد نیم نگاهی به فرد انداختم که با دیدن مامان تو جام پریدم
یونا"مامان...."
مامان خنده ای کرد و خم شد و موهامو بوسید و بعد با خم تزئینی گفت"مثلا قرار نبود شما خانم خانما بیایی فرودگاه" بدون توجه به اینکه کیا تو اتاقن پریدم بغل مامان که باعث شدم به عقب بره اما تعالدش رو حفظ کرد و با خنده بغلم کرد و موهامو میبوسید، حس های عجیبی داشتم اما بیشترش خوشحالی بود خوشحال برای نامادریم که از مادر واقعا بیشتر برام ارزش مند بودو بهم محبت کرده بود داشت کم کم بغضم میگرفت اما صدای بابا که میخندید بلند شد
بابا"تو که اینقدر لوس نبودی"
اهمیت ندادم که چقدر بعدا برا این رفتارم بهم بخندن، مثل یه بچه دوسال با دیدن پدرو مادرش که ذوق میکنه از تخت امدم پایین و با لباس خواب ست سورمه ایم که یه شلوارک و تاب بود خودمو تو بغل بابا پرت کردم باباهم مثل مامان ازم استقبال کرد
...
دو ساعت از امدن مامان و بابا گذشته بود
بابا همراه جیمین رفتن شرکت تا زودتر به کارا رسیدگی کنن، و الان مثل چسب دوقلو به مامان چسبیده بودم حتی حرف های جیمین روهم فراموش کرده بودم مامان از این مدتی که کره بودن برام میگفتن و منم روزای خودم اما با رسیدن به اون اتفاقات شدم و که نگاه منتظر مامان روم موند بالاخره باید میگفتم اما فعلا نه لبخندی زدم و گفتم "همینا دیگه خیلی دلتنگتون بودم" مامان باز موهامو بوسید "اه دختره ای لوس ماهم دلتنگت بودیم"
...
هانا"یونا صبر کن ببینم جیمین کجاموند"
یونا"بذار من برم گوشیمم بیارم فکرکنم دیگه به لطف دیر کردن عمو جیمین شارژ شده" هانا خنده ای کرد که من از ماشین پیاده شدم قرار بود امشب دوباره کنارهم خانوادگی جم بشیم و تو رستوران شام بخوریم و الان مامان و بابا هانا توی ماشين به همراه آجوما نشسته بودن
وارد عمارت شدم اول رفتم اتاقم و گوشیمو برداشتم داخل کیفم گذاشتم و از پله های مارپیچ بالا رفتم راه رو که به اتاق جیمین ختم میشد طی کردم و جلو در ایستادم در زدم اما جواب نداد و بدون اهمیت دیگه ای با پر رویی در کامل باز کردم وارد شدم
مارو یک ساعت کاشته که اینجا با آرامش سیگارشو بکشه جلوی پنچره بزرگ اتاقش ایستاد بود و پک های عمیقی به سیگار توی دستش میزد
یونا"نمیتونستی اینکارو زودتر انجام بدی که همه یک ساعت علافت نباشن"
اما بدون هیچ حرکتی تو همون حالت با صدای مردونه خش دارش گفت"منتظر تو بودم"
حالت متعجب گرفتم
جیمین سمتم چرخید و سیگارش که دیگه هیچی از باقی نمونده بود رو تو جا سیگاری شیشه ای طرح دار کنار میزش خاموش کرد
قدمی به نزدیک شد" یا اون روز بهت چی گفتم،که تو عشق کوچولوم بودی" با یاد اون روز اخمی کردم و گفتم"به اندازه کافی با اون حرفات عصبیم کردی دیگه نمیخوام بهت گوش بدم اگه دیگه کاری نداری میرم" اما جیمین بلافاصله گفت"ازم متنفری؟" بازم ساکت شدم
متنفر بودم؟
نمیدونم شايد فقط عصبی بودم نمیخواستم اعتماد کنم
قدم دیگه ای برداشت
" بچه بودم احساس میکردن که فقط یه حوسه احمقانه اس اما نبود این همه سال طول کشید اما نبود و من دیگه نمیذارم کسی دخالت کنه حتی خودت" در حالی که اینارو میگفت قدم برمیداشت و الان دقیقا جلوی من که گیج بهش نگاه میکردم ایستاد دستش زیر چونم گذاشت و سرم بالا گرفت روی صورتم خم شد و......
یونا"مامان...."
مامان خنده ای کرد و خم شد و موهامو بوسید و بعد با خم تزئینی گفت"مثلا قرار نبود شما خانم خانما بیایی فرودگاه" بدون توجه به اینکه کیا تو اتاقن پریدم بغل مامان که باعث شدم به عقب بره اما تعالدش رو حفظ کرد و با خنده بغلم کرد و موهامو میبوسید، حس های عجیبی داشتم اما بیشترش خوشحالی بود خوشحال برای نامادریم که از مادر واقعا بیشتر برام ارزش مند بودو بهم محبت کرده بود داشت کم کم بغضم میگرفت اما صدای بابا که میخندید بلند شد
بابا"تو که اینقدر لوس نبودی"
اهمیت ندادم که چقدر بعدا برا این رفتارم بهم بخندن، مثل یه بچه دوسال با دیدن پدرو مادرش که ذوق میکنه از تخت امدم پایین و با لباس خواب ست سورمه ایم که یه شلوارک و تاب بود خودمو تو بغل بابا پرت کردم باباهم مثل مامان ازم استقبال کرد
...
دو ساعت از امدن مامان و بابا گذشته بود
بابا همراه جیمین رفتن شرکت تا زودتر به کارا رسیدگی کنن، و الان مثل چسب دوقلو به مامان چسبیده بودم حتی حرف های جیمین روهم فراموش کرده بودم مامان از این مدتی که کره بودن برام میگفتن و منم روزای خودم اما با رسیدن به اون اتفاقات شدم و که نگاه منتظر مامان روم موند بالاخره باید میگفتم اما فعلا نه لبخندی زدم و گفتم "همینا دیگه خیلی دلتنگتون بودم" مامان باز موهامو بوسید "اه دختره ای لوس ماهم دلتنگت بودیم"
...
هانا"یونا صبر کن ببینم جیمین کجاموند"
یونا"بذار من برم گوشیمم بیارم فکرکنم دیگه به لطف دیر کردن عمو جیمین شارژ شده" هانا خنده ای کرد که من از ماشین پیاده شدم قرار بود امشب دوباره کنارهم خانوادگی جم بشیم و تو رستوران شام بخوریم و الان مامان و بابا هانا توی ماشين به همراه آجوما نشسته بودن
وارد عمارت شدم اول رفتم اتاقم و گوشیمو برداشتم داخل کیفم گذاشتم و از پله های مارپیچ بالا رفتم راه رو که به اتاق جیمین ختم میشد طی کردم و جلو در ایستادم در زدم اما جواب نداد و بدون اهمیت دیگه ای با پر رویی در کامل باز کردم وارد شدم
مارو یک ساعت کاشته که اینجا با آرامش سیگارشو بکشه جلوی پنچره بزرگ اتاقش ایستاد بود و پک های عمیقی به سیگار توی دستش میزد
یونا"نمیتونستی اینکارو زودتر انجام بدی که همه یک ساعت علافت نباشن"
اما بدون هیچ حرکتی تو همون حالت با صدای مردونه خش دارش گفت"منتظر تو بودم"
حالت متعجب گرفتم
جیمین سمتم چرخید و سیگارش که دیگه هیچی از باقی نمونده بود رو تو جا سیگاری شیشه ای طرح دار کنار میزش خاموش کرد
قدمی به نزدیک شد" یا اون روز بهت چی گفتم،که تو عشق کوچولوم بودی" با یاد اون روز اخمی کردم و گفتم"به اندازه کافی با اون حرفات عصبیم کردی دیگه نمیخوام بهت گوش بدم اگه دیگه کاری نداری میرم" اما جیمین بلافاصله گفت"ازم متنفری؟" بازم ساکت شدم
متنفر بودم؟
نمیدونم شايد فقط عصبی بودم نمیخواستم اعتماد کنم
قدم دیگه ای برداشت
" بچه بودم احساس میکردن که فقط یه حوسه احمقانه اس اما نبود این همه سال طول کشید اما نبود و من دیگه نمیذارم کسی دخالت کنه حتی خودت" در حالی که اینارو میگفت قدم برمیداشت و الان دقیقا جلوی من که گیج بهش نگاه میکردم ایستاد دستش زیر چونم گذاشت و سرم بالا گرفت روی صورتم خم شد و......
۳۶.۳k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.