احساس او
𝐩𝟑𝟑
خیلی نسبت ب این قضیه ریلکس بود انگار ک کار خودشه....
بهرحال دیگه اتفاقیه که افتاده کی اهمیت میده بیخیال دلم نمیخواد اونو قضاوت کنم
چون اگه نامادری دنبال ارث بود میتونست از خود بابام بگیره پس لازم نبود فلجش کنه.... بیخیال من ک چیزی واسه از دست دادن ندارم چرا باید دنبال مقصر بگردم؟
من:بیخیال
بوا:واقعا خیلی ناراحت کننده بود... ولی چرا انقد بیخیالی؟
من:*بغض
بوا:بابا آروم باش
من:*بغض
بلند شدم رفتم طرف اتاق
بوا:نه... ا.ت ناراحت نشو
من درحالی کع از چشام اشک میومد:چیزی نیست
حالم بد بود و رفتم تو اتاق... عمه بابامو برده بود پیش خودش تا باهم حرف بزنن... منم رفتم رو تخت بابام.
یچزی تودلم سنگینی میکرد و اذیتم میکرد...باعث میشد حالم بد بشه.
پرش زمانی=15 مین بعد
از خواب پاشدم و یع صداهایی از بیرون شنیدم....
صدای عمه دایون بود... عمه کوچیکم
رفتم بیرون
عمه دایون:سلام خوشگلم کجا بودی؟
من:(باصدای خواب آلود) سلام.
عمه مینا:خواب بودی؟
من:اهوم
عمه مینا:میخوای ی اتاق دیگه هم بدم ب تو؟ اتاق بوا خوبه؟
بوا:ماماننن چرا اتاق من؟
عمه مینا:*چش غره
عمه دایون راهبه ـس بخواطر همین نمیتونه ازدواج کنه... اون همیشه وقتی بچه بودیم با من و بوا بازی میکرد. البته ما زیاد نمیبینمش ولی هممون خیلی دوسش داریم. وقتی من به دنیا اومدیم عمه دایون 11سالش بود ک عمه شد واس همین خیلی باهم دوستیم و عمه خیلی چیزارو درمورد من میدونه ک خدمم نمیدونم.
عمه دایون:ا.ت خوابت میاد؟
من:بیخیال
عمه دایون:پس سری شام بخوریم ک ا.تم بره بخوابه
من:مرصی
رفتیم و من کمک کردم سفره شامو پهن کنن....
ادامه دارد....
خیلی نسبت ب این قضیه ریلکس بود انگار ک کار خودشه....
بهرحال دیگه اتفاقیه که افتاده کی اهمیت میده بیخیال دلم نمیخواد اونو قضاوت کنم
چون اگه نامادری دنبال ارث بود میتونست از خود بابام بگیره پس لازم نبود فلجش کنه.... بیخیال من ک چیزی واسه از دست دادن ندارم چرا باید دنبال مقصر بگردم؟
من:بیخیال
بوا:واقعا خیلی ناراحت کننده بود... ولی چرا انقد بیخیالی؟
من:*بغض
بوا:بابا آروم باش
من:*بغض
بلند شدم رفتم طرف اتاق
بوا:نه... ا.ت ناراحت نشو
من درحالی کع از چشام اشک میومد:چیزی نیست
حالم بد بود و رفتم تو اتاق... عمه بابامو برده بود پیش خودش تا باهم حرف بزنن... منم رفتم رو تخت بابام.
یچزی تودلم سنگینی میکرد و اذیتم میکرد...باعث میشد حالم بد بشه.
پرش زمانی=15 مین بعد
از خواب پاشدم و یع صداهایی از بیرون شنیدم....
صدای عمه دایون بود... عمه کوچیکم
رفتم بیرون
عمه دایون:سلام خوشگلم کجا بودی؟
من:(باصدای خواب آلود) سلام.
عمه مینا:خواب بودی؟
من:اهوم
عمه مینا:میخوای ی اتاق دیگه هم بدم ب تو؟ اتاق بوا خوبه؟
بوا:ماماننن چرا اتاق من؟
عمه مینا:*چش غره
عمه دایون راهبه ـس بخواطر همین نمیتونه ازدواج کنه... اون همیشه وقتی بچه بودیم با من و بوا بازی میکرد. البته ما زیاد نمیبینمش ولی هممون خیلی دوسش داریم. وقتی من به دنیا اومدیم عمه دایون 11سالش بود ک عمه شد واس همین خیلی باهم دوستیم و عمه خیلی چیزارو درمورد من میدونه ک خدمم نمیدونم.
عمه دایون:ا.ت خوابت میاد؟
من:بیخیال
عمه دایون:پس سری شام بخوریم ک ا.تم بره بخوابه
من:مرصی
رفتیم و من کمک کردم سفره شامو پهن کنن....
ادامه دارد....
- ۳.۷k
- ۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط