رمان عشق مثلث پارت ۲۹
بدون اینکه به صورتش نگاه کنم جواب دادم
+هوم
_الان..اصلا..برات..مهم نیستم
+...
_سوجین باهام اینکارو نکن خواهش میکنم
+چه کاری؟
_به چشام نگا کن بهم بگو دو
@سوجین بیا بریم دیگه دیر میشه
+بریم
بدون اینکه به صدای پشت سرم که هی صدام میکرد اهمیت ندادم یه تاکسی گرفتیم و به سمت رستوران رفتیم...
#نویسنده
رسیدن پیاده شدن و تو یکی از میز ها نشستن غذا انتخاب کردن هنوز غذا رو نیورده بودن که تهیونگ شروع به حرف زدن کرد
@تو..چرا دست منو جلوی جیمین گرفتی؟
+خوب نمیتونم دستتو بگیرم
@نه نه چرا که نه میتونی ولی خوب
+یه جور دیگه فک کردی؟
@ارع
+خوب چه بدونم شاید منم عاشقت شده باشم
@چی؟یعنی الان تو عاشق منی؟
+خوب بهم یک هفته فرصت میدی
تهیونگ لبشو غنچه کرد
@فقط یک فته ها
سوجین خندید
+باشه باشه
@مرسی عشقم
سوجین با تعجب به تهیوتگ نگاه کرد
@یعنی مرسی س..سوجین
+اوهوم
...
#تهیونگ
تو ماشین نشسته بودیم که احساس کردم شون ی راستم سنگین شده برگشتم که دیدم سوجین سرش رو شونمه و خوابش برده دلم نیومد بیدارش کنم وقتی رسیدیم برآید استایل بغلش کردم کلید رو تا خواستم وارد کنم در باز شد جیمین با چشمای خونین و قیافه پوکر جلوم وایستاده بود
@ب..برو کنار
نفهمیدم چشه آروم رفت کنار منم بردم و گذاشتمش رو تخت خودم و رفتم پایین تو آشپزخونه بودم از یخچال آب برداشتم تو لیوانم ریختم با پوزخند نگاش کردم و گفتم
@خودتو اذیت نکن
_چ..چی م..می.میگی
آبمو خوردم
@شاید سوجین منو انتخاب کرد...یادته میگفتی اون همیشه دوسم داره و... حالا چیشد
_تو باهاش چیکار کردی مگه بهش چی گفتی
@هیچی فقط بهم گفت عاشقمه
_چی؟
@گفت بهش یه هفته فرصت بدم
از این حرفی که زدم فهمیدم خسکش زده
@چیه چرا خشکت زده باورت نمیشه
بهش نگاه کردم تعجب زده بهم نگاه میکرد حتی از دورم معلوم بود که چشماش پر از اشکه
@نمیخوای چیزی بگی؟
_...
@پس من برم خوابم میاد شب بخیر(با پوزخند)
داشتم میرفتم که گفت
_تو نیمه گمشدمو ازم دزدیدی
@ندزدیدم
_دزدیدی
@میگم ندزدیم
_دز
@شب بخیر
نمیخواستم ادامه بده زود رفتم تو اتاقم درو بستم برگشتم سمت تختم اه فک کنم باید زمین بخوابم شاید نمیخواد پیشش بخوابم
ملافه و بالشت برداشتم وخوابیدم
#جیمین
دیگه نفهمیدم چیشد ولی خوابیدم
...
صبح
#سوجین
نور شدیدی به چشمام میخورد کم کم باز کردم من رو تخت تهیونگ نیستم؟
@صبح بخیر
گیج نگاش کردم خندید
@ارع رو تخت من خوابیدی
+تو ک
@من رو زمین خوابیدم
+ببخشی
@نه نه چیزی نشده که
+باش ساعت چنده
@ساعت ۸
+خیله خوب من صبحونه رو آماده میکنم
@اوکی
(سوجین لباساش مناسبه ها)
#سوجین
رفتم آشپزخانه که با چهره داغون جیمین مواجه شدم
(امروز بیمارستان تعطیله )
+ص..صبح بخیر
هیچ جوابی نشنیدم فهمیدم از دستم ناراحته
+چ..چیزی شده؟
بازم چیزی نگفت خواست از بغلم رد بشه که مچ دستشو گرفتم و برگردوندم به جای قبلیش با یه اخم کوچیکی گفتم
+ببخشید
به چشمام نگاه نمیکرد
+جیمین؟
_هوم
+اگه چیزی شده بگو
_تبریک میگم (با صدای لرزون)
+چیو؟
_باهم قرار میزارین
+پس فهمیدم دردت چیه
_قرار میزارین؟پس واقعیت بوده؟پس من چی؟منو چقدر زود فراموش کردی
نمیتونستم چیزی بگم چون هرچی گفته بود حق داشت
_پس حقیقت داره
سرشو به معنی تاسف تکون داد و گفت
_برات متاسفم
رفت در رو محکم بست که تهیونگ اومد
@سوجین صبحونه رو آماده نکردیا
+ها ارع الان میزارم
@چی میگفت بهت؟
+هوم هیچی
خداروشکر دیگه چیزی نگفت
میزو چیدم صبحونه رد که خوردیم
جمع کردم و با تهیونگ نشستیم و فیلم دیدیم...
الان عصر ساعت ۶ هست ولی بازم ازش خبری نیست میترسیدم بلایی سر خودش بیاره
@ام سوجین من میرم خرید شاید دیر بیام میای باهم بریم
+ها ام نه تو برو
@باش تو خونه تنها میمونی؟
+نه شایدم رفتم پیاده روی کنم
@اوهوم باش مواظب خودت باش
+یو تو
@بای
+بای
حوصلم پوکید رفتم اتاق بلوز شلوار اسپرت برداشتم و پوشیدمشون
(سوجین چمدونشو با خودش آورده بود)
(عکس لباسشو میزارم)
رفتم بیرون ساعت تقریبا ۷ و ۱۰ دیقه میشد همینطوری قدم میزدم که یه صدا هایی از ته کوچه که باریک بود میومد رفتم نزدیکتر که فهمیدم صدای ناله های یه پسری میومد نمیخواستم برم ولی کنجکاویم دست از سرم برنمیداشت کم کم بارون شروع شد
رفتم نزدیک که دیدم دوتا مرد دارن به یکی حمله میکنن و مشت و لگد میزدن چشمم به یه چوب افتاد برداشتم یکی زدم به سرش و زودی تفنگش و برداشتم نشونه گرفتم ولی نزدمش تهدیدش کردم
+یا میری یا بزنمت
از ترسش زودی دویید و اونیکی هم سرشو با دستاس گرفت و تلوپ تلوپ کنان از اونجا دور شد
به پسری که کتک خورده بود نگاه کرده باورم نمیشد این امکان نداره
ا..ای..این
+هوم
_الان..اصلا..برات..مهم نیستم
+...
_سوجین باهام اینکارو نکن خواهش میکنم
+چه کاری؟
_به چشام نگا کن بهم بگو دو
@سوجین بیا بریم دیگه دیر میشه
+بریم
بدون اینکه به صدای پشت سرم که هی صدام میکرد اهمیت ندادم یه تاکسی گرفتیم و به سمت رستوران رفتیم...
#نویسنده
رسیدن پیاده شدن و تو یکی از میز ها نشستن غذا انتخاب کردن هنوز غذا رو نیورده بودن که تهیونگ شروع به حرف زدن کرد
@تو..چرا دست منو جلوی جیمین گرفتی؟
+خوب نمیتونم دستتو بگیرم
@نه نه چرا که نه میتونی ولی خوب
+یه جور دیگه فک کردی؟
@ارع
+خوب چه بدونم شاید منم عاشقت شده باشم
@چی؟یعنی الان تو عاشق منی؟
+خوب بهم یک هفته فرصت میدی
تهیونگ لبشو غنچه کرد
@فقط یک فته ها
سوجین خندید
+باشه باشه
@مرسی عشقم
سوجین با تعجب به تهیوتگ نگاه کرد
@یعنی مرسی س..سوجین
+اوهوم
...
#تهیونگ
تو ماشین نشسته بودیم که احساس کردم شون ی راستم سنگین شده برگشتم که دیدم سوجین سرش رو شونمه و خوابش برده دلم نیومد بیدارش کنم وقتی رسیدیم برآید استایل بغلش کردم کلید رو تا خواستم وارد کنم در باز شد جیمین با چشمای خونین و قیافه پوکر جلوم وایستاده بود
@ب..برو کنار
نفهمیدم چشه آروم رفت کنار منم بردم و گذاشتمش رو تخت خودم و رفتم پایین تو آشپزخونه بودم از یخچال آب برداشتم تو لیوانم ریختم با پوزخند نگاش کردم و گفتم
@خودتو اذیت نکن
_چ..چی م..می.میگی
آبمو خوردم
@شاید سوجین منو انتخاب کرد...یادته میگفتی اون همیشه دوسم داره و... حالا چیشد
_تو باهاش چیکار کردی مگه بهش چی گفتی
@هیچی فقط بهم گفت عاشقمه
_چی؟
@گفت بهش یه هفته فرصت بدم
از این حرفی که زدم فهمیدم خسکش زده
@چیه چرا خشکت زده باورت نمیشه
بهش نگاه کردم تعجب زده بهم نگاه میکرد حتی از دورم معلوم بود که چشماش پر از اشکه
@نمیخوای چیزی بگی؟
_...
@پس من برم خوابم میاد شب بخیر(با پوزخند)
داشتم میرفتم که گفت
_تو نیمه گمشدمو ازم دزدیدی
@ندزدیدم
_دزدیدی
@میگم ندزدیم
_دز
@شب بخیر
نمیخواستم ادامه بده زود رفتم تو اتاقم درو بستم برگشتم سمت تختم اه فک کنم باید زمین بخوابم شاید نمیخواد پیشش بخوابم
ملافه و بالشت برداشتم وخوابیدم
#جیمین
دیگه نفهمیدم چیشد ولی خوابیدم
...
صبح
#سوجین
نور شدیدی به چشمام میخورد کم کم باز کردم من رو تخت تهیونگ نیستم؟
@صبح بخیر
گیج نگاش کردم خندید
@ارع رو تخت من خوابیدی
+تو ک
@من رو زمین خوابیدم
+ببخشی
@نه نه چیزی نشده که
+باش ساعت چنده
@ساعت ۸
+خیله خوب من صبحونه رو آماده میکنم
@اوکی
(سوجین لباساش مناسبه ها)
#سوجین
رفتم آشپزخانه که با چهره داغون جیمین مواجه شدم
(امروز بیمارستان تعطیله )
+ص..صبح بخیر
هیچ جوابی نشنیدم فهمیدم از دستم ناراحته
+چ..چیزی شده؟
بازم چیزی نگفت خواست از بغلم رد بشه که مچ دستشو گرفتم و برگردوندم به جای قبلیش با یه اخم کوچیکی گفتم
+ببخشید
به چشمام نگاه نمیکرد
+جیمین؟
_هوم
+اگه چیزی شده بگو
_تبریک میگم (با صدای لرزون)
+چیو؟
_باهم قرار میزارین
+پس فهمیدم دردت چیه
_قرار میزارین؟پس واقعیت بوده؟پس من چی؟منو چقدر زود فراموش کردی
نمیتونستم چیزی بگم چون هرچی گفته بود حق داشت
_پس حقیقت داره
سرشو به معنی تاسف تکون داد و گفت
_برات متاسفم
رفت در رو محکم بست که تهیونگ اومد
@سوجین صبحونه رو آماده نکردیا
+ها ارع الان میزارم
@چی میگفت بهت؟
+هوم هیچی
خداروشکر دیگه چیزی نگفت
میزو چیدم صبحونه رد که خوردیم
جمع کردم و با تهیونگ نشستیم و فیلم دیدیم...
الان عصر ساعت ۶ هست ولی بازم ازش خبری نیست میترسیدم بلایی سر خودش بیاره
@ام سوجین من میرم خرید شاید دیر بیام میای باهم بریم
+ها ام نه تو برو
@باش تو خونه تنها میمونی؟
+نه شایدم رفتم پیاده روی کنم
@اوهوم باش مواظب خودت باش
+یو تو
@بای
+بای
حوصلم پوکید رفتم اتاق بلوز شلوار اسپرت برداشتم و پوشیدمشون
(سوجین چمدونشو با خودش آورده بود)
(عکس لباسشو میزارم)
رفتم بیرون ساعت تقریبا ۷ و ۱۰ دیقه میشد همینطوری قدم میزدم که یه صدا هایی از ته کوچه که باریک بود میومد رفتم نزدیکتر که فهمیدم صدای ناله های یه پسری میومد نمیخواستم برم ولی کنجکاویم دست از سرم برنمیداشت کم کم بارون شروع شد
رفتم نزدیک که دیدم دوتا مرد دارن به یکی حمله میکنن و مشت و لگد میزدن چشمم به یه چوب افتاد برداشتم یکی زدم به سرش و زودی تفنگش و برداشتم نشونه گرفتم ولی نزدمش تهدیدش کردم
+یا میری یا بزنمت
از ترسش زودی دویید و اونیکی هم سرشو با دستاس گرفت و تلوپ تلوپ کنان از اونجا دور شد
به پسری که کتک خورده بود نگاه کرده باورم نمیشد این امکان نداره
ا..ای..این
۱۴.۶k
۱۷ آبان ۱۴۰۰