رمان من مرگ را به جان خود خریدم:) پارت۲۱
من مرگ را به جان خود خریدم:)
پارت۲۱
امیر :
وقتی هلیا تو بغلم از حال رفت ترسیدم سریع بغلش کردم و بردمش تو ماشین. راه افتادم سمت بیمارستان. برام مهم نبود ارشد اینا پشتمن یا نه مهم هلیا بود که هوش نبود. بعد از چند مین رسیدم بیمارستان.
_کسی اینجا نیست
دوتا پرستار با برانکارد اومدن و هلیا رو گذاشتن روش. بردنش داخل که منم همراهشون رفتم. صدای پارمیس میومد. گریه می کرد ولی چرا!؟
هلیا رو بردن تو اتاق و دیگه نذاشتن من برم
+امیر
_جانم
+ه.هلیا
_هلیا چی؟
+هلیا
_بگو پارمیس
+وقتی بچه بود عمل قلب باز کرده. الانم یکم استرس داشت. احتمالا
_احتمالا چی؟
با گریه گفت
+یکی از رگای قلبش بسته شده
حرفش تو سرم اکو میشد. یکی از رگای قلبش بسته شده. یعنی. یعنی رفته تو کما
_یعنی چی؟ نمیشه. نه.
پارمیس اومد بغلم کرد. نمیتونستم اروم باشم. عشقم اونجا با مرگ دست و پنجه نرم میکنه من اینجام. داشتم روانی میشدم. بعد از چندساعت دکتر از در اتاق عمل اومد بیرون
_خانوم دکتر چی شد؟
+خدا خیلی بهتون رحم کرد. همسرتون خیلی مقاومت نشون داد. قلبشون رو عمل کردیم. خطر رفع شده. میرن تو بخش ای سیو بعد از چند دقیقه میرن تو بخش.
_میشه برم ببینمشون
+بله.کاور بپوشید و برید
رفتم سمت اتاق. کاور رو پوشیدم و رفتم تو. رفتم کنار تختش. اروم خوابیده بود
_بی معرفت نگفتی میری منم میمیرم. نگفتی نباشی منم نیستم. پاشو ببین این چند ساعت مثل چند قرن گذشت برام . میشه بلند شی دوباره بهم بگی زندگیم. بگی امیرم منم بگم جانم. اشکام بی اختیار از چشم میریخت. پرستار اومد
+بفرمایید بیرون
رفتم بیرون . پارمیس رو شونه ارشد خوابش برده بود
_پارمیس و خودت برین خونه
+میمونیم تا هلیا بیاد بخش
_نمیخواد.برید
+بعد پارمیس بهم میگه چرا اومدی خونه. بزار خیالش راحت شه بعد
_باش
نمیخواستم بگم بمونن یا برن چون اخلاق پارمیس رو میدونستم. باید میفهمید حال طرف خوبه یا نه بعد میرفت. کمی سر و صدا که شد پارمیس بلند شد . نگاهی به اطراف انداخت
+چی شد امیر؟
_فعلا تو ای سیو چند دقیقه دیگه میارنش بخش
+رفتی دیدیش؟
_اره
+خوب بود
_هعی.چی بگم
+من میرم سرویس
_باش
پارمیس رفت سرویس. ارشد اومد سمتم
*میخواستم یه چیزیو بهت بگم!
_چیو؟
*نمیدونم بگم یا نه. قرار بود هلیا خودش بهت بگه. ولی نشد
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
*نه نه نگران نشو. اوم نمیدونم چجوری بگم
_بکو دیگه.
*راستش منو هلیا خواهر برادریم
انگار سطل اب یخ ریخته بودن رو سرم
_شوخیع؟
*نه.
*هلیا خواهر تنی منه و اما پیش ما زندگی نمیکنه. نه پیش بابام نه پیش مادر خوندم. تنهایی زندگی میکنه.
_پس چطور هلیا تا الان بهم نگفت؟
*میخواست از جدی شدن رابطتون اطمینان پیدا کنه و بعد بگه. بهش نگی من گفتما!
_باش
همون لحظه پارمیس اومد
+میبینم من نیستم برادرانه سخن میگویید
_ز بهر دو برادر عشق میجویید
+جناب شاعر چی دارید میگید؟
*هیچی
+سر عمتونو شیره بمالید. چی گفتین به هم؟
*اینکه هلیا خواهر منه
+چی؟ واقعیت داره
_اوهوم
ارشد پارمیس رو قانع کرد.
+خداااا.یعنی ما الان زن داداشیم. چه زن داداشای خوبی 😅
_زنم به این خوبی
پارمیس مشتی حواله بازوم کرد
+عین خیار بفروش مارو باش؟
_حتما کیلو ۲هزار
*گرونه.کمتر
+جناب شاهنگ راه افتادی. میبینم زنتو فروختی. نو که اومد به بازار کهنه شدش دل ازار
ارشد پارمیس رو بغل کرد
*نه زندگیم من غلط بکنم
_برید یه جا دیگه لاو بترکونید
*چشم
ادامه دارد...
پارت۲۱
امیر :
وقتی هلیا تو بغلم از حال رفت ترسیدم سریع بغلش کردم و بردمش تو ماشین. راه افتادم سمت بیمارستان. برام مهم نبود ارشد اینا پشتمن یا نه مهم هلیا بود که هوش نبود. بعد از چند مین رسیدم بیمارستان.
_کسی اینجا نیست
دوتا پرستار با برانکارد اومدن و هلیا رو گذاشتن روش. بردنش داخل که منم همراهشون رفتم. صدای پارمیس میومد. گریه می کرد ولی چرا!؟
هلیا رو بردن تو اتاق و دیگه نذاشتن من برم
+امیر
_جانم
+ه.هلیا
_هلیا چی؟
+هلیا
_بگو پارمیس
+وقتی بچه بود عمل قلب باز کرده. الانم یکم استرس داشت. احتمالا
_احتمالا چی؟
با گریه گفت
+یکی از رگای قلبش بسته شده
حرفش تو سرم اکو میشد. یکی از رگای قلبش بسته شده. یعنی. یعنی رفته تو کما
_یعنی چی؟ نمیشه. نه.
پارمیس اومد بغلم کرد. نمیتونستم اروم باشم. عشقم اونجا با مرگ دست و پنجه نرم میکنه من اینجام. داشتم روانی میشدم. بعد از چندساعت دکتر از در اتاق عمل اومد بیرون
_خانوم دکتر چی شد؟
+خدا خیلی بهتون رحم کرد. همسرتون خیلی مقاومت نشون داد. قلبشون رو عمل کردیم. خطر رفع شده. میرن تو بخش ای سیو بعد از چند دقیقه میرن تو بخش.
_میشه برم ببینمشون
+بله.کاور بپوشید و برید
رفتم سمت اتاق. کاور رو پوشیدم و رفتم تو. رفتم کنار تختش. اروم خوابیده بود
_بی معرفت نگفتی میری منم میمیرم. نگفتی نباشی منم نیستم. پاشو ببین این چند ساعت مثل چند قرن گذشت برام . میشه بلند شی دوباره بهم بگی زندگیم. بگی امیرم منم بگم جانم. اشکام بی اختیار از چشم میریخت. پرستار اومد
+بفرمایید بیرون
رفتم بیرون . پارمیس رو شونه ارشد خوابش برده بود
_پارمیس و خودت برین خونه
+میمونیم تا هلیا بیاد بخش
_نمیخواد.برید
+بعد پارمیس بهم میگه چرا اومدی خونه. بزار خیالش راحت شه بعد
_باش
نمیخواستم بگم بمونن یا برن چون اخلاق پارمیس رو میدونستم. باید میفهمید حال طرف خوبه یا نه بعد میرفت. کمی سر و صدا که شد پارمیس بلند شد . نگاهی به اطراف انداخت
+چی شد امیر؟
_فعلا تو ای سیو چند دقیقه دیگه میارنش بخش
+رفتی دیدیش؟
_اره
+خوب بود
_هعی.چی بگم
+من میرم سرویس
_باش
پارمیس رفت سرویس. ارشد اومد سمتم
*میخواستم یه چیزیو بهت بگم!
_چیو؟
*نمیدونم بگم یا نه. قرار بود هلیا خودش بهت بگه. ولی نشد
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
*نه نه نگران نشو. اوم نمیدونم چجوری بگم
_بکو دیگه.
*راستش منو هلیا خواهر برادریم
انگار سطل اب یخ ریخته بودن رو سرم
_شوخیع؟
*نه.
*هلیا خواهر تنی منه و اما پیش ما زندگی نمیکنه. نه پیش بابام نه پیش مادر خوندم. تنهایی زندگی میکنه.
_پس چطور هلیا تا الان بهم نگفت؟
*میخواست از جدی شدن رابطتون اطمینان پیدا کنه و بعد بگه. بهش نگی من گفتما!
_باش
همون لحظه پارمیس اومد
+میبینم من نیستم برادرانه سخن میگویید
_ز بهر دو برادر عشق میجویید
+جناب شاعر چی دارید میگید؟
*هیچی
+سر عمتونو شیره بمالید. چی گفتین به هم؟
*اینکه هلیا خواهر منه
+چی؟ واقعیت داره
_اوهوم
ارشد پارمیس رو قانع کرد.
+خداااا.یعنی ما الان زن داداشیم. چه زن داداشای خوبی 😅
_زنم به این خوبی
پارمیس مشتی حواله بازوم کرد
+عین خیار بفروش مارو باش؟
_حتما کیلو ۲هزار
*گرونه.کمتر
+جناب شاهنگ راه افتادی. میبینم زنتو فروختی. نو که اومد به بازار کهنه شدش دل ازار
ارشد پارمیس رو بغل کرد
*نه زندگیم من غلط بکنم
_برید یه جا دیگه لاو بترکونید
*چشم
ادامه دارد...
- ۳.۴k
- ۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط