شاهزاده اهریمنی پارت 21
شاهزاده اهریمنی پارت 21 :
رایا 🩸✨ :
چند ساعت پیش بیدار شده بودم و مارکو کنارم خوابش برده بود و به نظر میرسید کل مدت کنارم بوده .
از جام بدون اینکه بیدارش کنم بلند شدم و رفتم سمت کمد و کشو رو باز کردم، مطمئن شدم چاقو هنوزم داخل کشوعه .
نفسمو از سر اطمینان خاطر بیرون دادم و از اتاق خارج شدم .
همینطور که تو راهرو را راه میرفتم تو فکر فرو رفته بودم .
جواهر روی دسته چاقو قدرت زیادی رو توی خودش داشت و شاید ..... قدرت کافی برای درمان پدر . تعادلی بین خوبی و بدی .... مرگ و زندگی ..... تاریکی و روشنایی .....
یهو با یه چیز محکم برخورد کردم و افتادم زمین .
سرمو و بالا گرفتم و ...... یه اکیدنای قرمز روبهروم وایساده بود و یهو همه چیز یادم اومد .
ـ تو ..... تو کسی بود که با مشت کوبیدی تو سرم!!!
بلند شدم و روبهروش وایسادم .
ناکلز ـ آروم باش قصد آسیب نداشتم ....
ـ قصد آسیب نداشتی ؟ تو تقریبا منو به کشتن دادی !
بهش نزدیکتر شدم و یهو یه گربه بنفش بینمون فاصله انداخت .
بلیز ـ خب دیگه کافیه .
ـ اصن شماها کی هستین ؟ تو کاخ بلک چی کار میکنین ؟
صدای سونیکو از پشت سرم شنیدم .
سونیک ـ رایا .... اینا دوستای منن . ناکلز ، روژ ، امی ، بلیز ، تیلز و کریم .
چشمامو نازک کردم و یه نگاه از سر تا پاشون انداختم .
ناکلز ـ اون یه ای اکس ایه ؟
ـ چی ؟!
ناکلز ـ چشماشو .... پس زمینه مشکی با مردمک قرمز ....
ـ من اهریمنم کله پوک !!
شدو ـ کافیه !
برگشتم و نگاهش کردم .
ـ ولی .....
شدو ـ ولی بی ولی رایا ، تمومش کن !
از رفتارش تعجب کردم . شدو معمولا باهام سرد و خشک بود ولی نه دیگه اینقدر .
یکم اخم کردم و راه افتادم .
شدو 🖤❤️ :
احساس بدی از اینکه با رایا ...... با خواهرم اونجوری حرف زدم پیدا کردم پس دنبالش راه افتادم ولی ....
تا به خودم اومدم اون غیب شده بود .
تقریبا یه نصف روز رو تو کاخ دنبال رایا گشتم تا اینکه بالاخره ...... توی باغ پیداش کردم .
رفتم کنارش نشستم .
ـ رایا ؟ میشه حرف بزنیم ؟
رایا سرشو به علامت تایید تکون داد .
ـ ببین .... من خیلی متاسفم ..... نباید باهات اونجوری صحبت میکردم .
رایا ـ اشکالی نداره .... به عهده گرفتن سلطنت فشار خیلی زیادی داره .... ناراحتی منم به خاطر اون نیست فقط .... یکم دودلم ..... نمیدونم چی کار کنم .
لبخند محوی زدم و دستامو دورش حلقه کردم ....
ـ همه چیز درست میشه رایا ..... قول میدم ....
رایا ـ امیدوارم شدو ..... امیدوارم ....
رایا 🩸✨ :
همونجا تصمیممو گرفتم ...... جواهرو میشکونم و از جادوش برای درمان پدرم استفاده میکنم ..... برام مهم نیست اگه به قیمت جونم تموم بشه .... باشد جون پدرمو نجات بدم .... درسته خیلی باهام خوش رفتار نبوده ولی بازم ..... دلیل وجود من اونه ..... نجاتش میدم .....
رایا 🩸✨ :
چند ساعت پیش بیدار شده بودم و مارکو کنارم خوابش برده بود و به نظر میرسید کل مدت کنارم بوده .
از جام بدون اینکه بیدارش کنم بلند شدم و رفتم سمت کمد و کشو رو باز کردم، مطمئن شدم چاقو هنوزم داخل کشوعه .
نفسمو از سر اطمینان خاطر بیرون دادم و از اتاق خارج شدم .
همینطور که تو راهرو را راه میرفتم تو فکر فرو رفته بودم .
جواهر روی دسته چاقو قدرت زیادی رو توی خودش داشت و شاید ..... قدرت کافی برای درمان پدر . تعادلی بین خوبی و بدی .... مرگ و زندگی ..... تاریکی و روشنایی .....
یهو با یه چیز محکم برخورد کردم و افتادم زمین .
سرمو و بالا گرفتم و ...... یه اکیدنای قرمز روبهروم وایساده بود و یهو همه چیز یادم اومد .
ـ تو ..... تو کسی بود که با مشت کوبیدی تو سرم!!!
بلند شدم و روبهروش وایسادم .
ناکلز ـ آروم باش قصد آسیب نداشتم ....
ـ قصد آسیب نداشتی ؟ تو تقریبا منو به کشتن دادی !
بهش نزدیکتر شدم و یهو یه گربه بنفش بینمون فاصله انداخت .
بلیز ـ خب دیگه کافیه .
ـ اصن شماها کی هستین ؟ تو کاخ بلک چی کار میکنین ؟
صدای سونیکو از پشت سرم شنیدم .
سونیک ـ رایا .... اینا دوستای منن . ناکلز ، روژ ، امی ، بلیز ، تیلز و کریم .
چشمامو نازک کردم و یه نگاه از سر تا پاشون انداختم .
ناکلز ـ اون یه ای اکس ایه ؟
ـ چی ؟!
ناکلز ـ چشماشو .... پس زمینه مشکی با مردمک قرمز ....
ـ من اهریمنم کله پوک !!
شدو ـ کافیه !
برگشتم و نگاهش کردم .
ـ ولی .....
شدو ـ ولی بی ولی رایا ، تمومش کن !
از رفتارش تعجب کردم . شدو معمولا باهام سرد و خشک بود ولی نه دیگه اینقدر .
یکم اخم کردم و راه افتادم .
شدو 🖤❤️ :
احساس بدی از اینکه با رایا ...... با خواهرم اونجوری حرف زدم پیدا کردم پس دنبالش راه افتادم ولی ....
تا به خودم اومدم اون غیب شده بود .
تقریبا یه نصف روز رو تو کاخ دنبال رایا گشتم تا اینکه بالاخره ...... توی باغ پیداش کردم .
رفتم کنارش نشستم .
ـ رایا ؟ میشه حرف بزنیم ؟
رایا سرشو به علامت تایید تکون داد .
ـ ببین .... من خیلی متاسفم ..... نباید باهات اونجوری صحبت میکردم .
رایا ـ اشکالی نداره .... به عهده گرفتن سلطنت فشار خیلی زیادی داره .... ناراحتی منم به خاطر اون نیست فقط .... یکم دودلم ..... نمیدونم چی کار کنم .
لبخند محوی زدم و دستامو دورش حلقه کردم ....
ـ همه چیز درست میشه رایا ..... قول میدم ....
رایا ـ امیدوارم شدو ..... امیدوارم ....
رایا 🩸✨ :
همونجا تصمیممو گرفتم ...... جواهرو میشکونم و از جادوش برای درمان پدرم استفاده میکنم ..... برام مهم نیست اگه به قیمت جونم تموم بشه .... باشد جون پدرمو نجات بدم .... درسته خیلی باهام خوش رفتار نبوده ولی بازم ..... دلیل وجود من اونه ..... نجاتش میدم .....
۶۴۴
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.