گس لایتر/پارت ۸۱
روز بعد...
از زبان نویسنده:
از خونه بیرون زد... به سمت شرکت خودش حرکت کرد... قرار بود توی شرکت خودش یه جلسه تشکیل بده و اعلام کنه که قراره به شرکت ایم بپیونده... بعدش مدیریت شرکت رو کاملا به ایل دونگ واگذار کنه...
هنوز خبر دیشب رو نتونسته بود هضم کنه... آزار دهنده بود!
با صدای گوشیش به خودش اومد... جواب داد:
-بله؟
بورام: جونگکوک کجایی؟
-دارم میرم شرکت
بورام: باید ببینمت... بیا خونه
-بعدا
بورام: نه!... همین الان!!
-اکی....
از زبان جونگکوک:
وارد خونه شدم... توی سالن ایستادم... میخواستم صداش کنم که روی پله ها صدای پاشو شنیدم... اومد پایین... هنوز با لباس خواب و موهای در هم بود...
از زبان بورام:
وسط سالن ایستاده بود و به من نگاه میکرد... به پایین پله ها رسیدم... بوی عطر بولگاری اطرافش پیچیده بود... متوجه حالت شاکیانه ی رفتارم شد... پرسید: مگه نمیری سر کارت؟
بورام: امروز نه... شایدم دیگه نرم
-خب... میل خودته... ولی چرا منو کشوندی اینجا اول روز؟
بورام: خودتو به اون راه نزن جونگکوک!!... میدونی که عصبانیم!!
-جدی؟... از چی عصبانی ای؟
از زبان نویسنده:
جونگکوک میدونست بورام از چی شاکیه... ولی به روی خودش نمیاورد چون دوس نداشت در موردش حرف بزنه... اما بورام اصرار داشت به صراحت تمام حرفشو بزنه و چیزیو تو دلش نذاره...
جلو رفت و مقابل جونگکوک ایستاد... ابروهاشو در هم کشید و گفت: بایول دیشب گفت حاملس!!... تو به من گفتی بهش دست نزدی!!... اگه انقد دلت بچه و خانواده میخواست برای چی منو وارد زندگیت کردی؟...
جونگکوک از صدای بلند بورام عصبی شد... دستی تو موهای خودش کشید و گفت: وقتی تازه ازدواج کرده بودیم چطور میتونستم بهش دست نزنم؟ کدوم احمقی میتونه اینو قبول کنه؟ اونطوری کاملا برملا میشد که من مشکل دارم... با وجود اینکه اون موقع شدیدا دچار حملات پانیک میشدم ولی مجبور بودم انجامش بدم... تازه!... از وقتی که تو وارد زندگیم شدی دیگه رابطه نداشتیم... اونا مال قبل تو بود
بورام: من نمیدونم... اینطوری نمیشه!... از دیشب دارم دیوونه میشم... بعدشم... همه اینا به کنار... تو جلوی من میبوسیش؟ اونو که دیگه مجبور نبودی!!!!...
جونگکوک کنترل خودشو از دست داد... ساعد بورام رو توی دستش گرفت و با خشم فشار داد... توی چشماش نگاه کرد و غضبناک صداشو توی گلوش انداخت و گفت: خودم به اندازه ی کافی از شنیدن خبر دیشب
آشفته م... بیشتر از این اعصاب منو تحریک نکن... !
هنوز دست بورام رو فشار میداد... بورام از ترس زبونش بند اومده بود... جونگکوک وقتی دید بورام حرفی نداره ادامه داد: هرکاری میکنم فقط برای حفظ ظاهره... و اینکه جلوی دیگران طبیعی بنظر بیاد... اینو بارها بهت گفتم و تو نمیفهمی!!...
از زبان نویسنده:
از خونه بیرون زد... به سمت شرکت خودش حرکت کرد... قرار بود توی شرکت خودش یه جلسه تشکیل بده و اعلام کنه که قراره به شرکت ایم بپیونده... بعدش مدیریت شرکت رو کاملا به ایل دونگ واگذار کنه...
هنوز خبر دیشب رو نتونسته بود هضم کنه... آزار دهنده بود!
با صدای گوشیش به خودش اومد... جواب داد:
-بله؟
بورام: جونگکوک کجایی؟
-دارم میرم شرکت
بورام: باید ببینمت... بیا خونه
-بعدا
بورام: نه!... همین الان!!
-اکی....
از زبان جونگکوک:
وارد خونه شدم... توی سالن ایستادم... میخواستم صداش کنم که روی پله ها صدای پاشو شنیدم... اومد پایین... هنوز با لباس خواب و موهای در هم بود...
از زبان بورام:
وسط سالن ایستاده بود و به من نگاه میکرد... به پایین پله ها رسیدم... بوی عطر بولگاری اطرافش پیچیده بود... متوجه حالت شاکیانه ی رفتارم شد... پرسید: مگه نمیری سر کارت؟
بورام: امروز نه... شایدم دیگه نرم
-خب... میل خودته... ولی چرا منو کشوندی اینجا اول روز؟
بورام: خودتو به اون راه نزن جونگکوک!!... میدونی که عصبانیم!!
-جدی؟... از چی عصبانی ای؟
از زبان نویسنده:
جونگکوک میدونست بورام از چی شاکیه... ولی به روی خودش نمیاورد چون دوس نداشت در موردش حرف بزنه... اما بورام اصرار داشت به صراحت تمام حرفشو بزنه و چیزیو تو دلش نذاره...
جلو رفت و مقابل جونگکوک ایستاد... ابروهاشو در هم کشید و گفت: بایول دیشب گفت حاملس!!... تو به من گفتی بهش دست نزدی!!... اگه انقد دلت بچه و خانواده میخواست برای چی منو وارد زندگیت کردی؟...
جونگکوک از صدای بلند بورام عصبی شد... دستی تو موهای خودش کشید و گفت: وقتی تازه ازدواج کرده بودیم چطور میتونستم بهش دست نزنم؟ کدوم احمقی میتونه اینو قبول کنه؟ اونطوری کاملا برملا میشد که من مشکل دارم... با وجود اینکه اون موقع شدیدا دچار حملات پانیک میشدم ولی مجبور بودم انجامش بدم... تازه!... از وقتی که تو وارد زندگیم شدی دیگه رابطه نداشتیم... اونا مال قبل تو بود
بورام: من نمیدونم... اینطوری نمیشه!... از دیشب دارم دیوونه میشم... بعدشم... همه اینا به کنار... تو جلوی من میبوسیش؟ اونو که دیگه مجبور نبودی!!!!...
جونگکوک کنترل خودشو از دست داد... ساعد بورام رو توی دستش گرفت و با خشم فشار داد... توی چشماش نگاه کرد و غضبناک صداشو توی گلوش انداخت و گفت: خودم به اندازه ی کافی از شنیدن خبر دیشب
آشفته م... بیشتر از این اعصاب منو تحریک نکن... !
هنوز دست بورام رو فشار میداد... بورام از ترس زبونش بند اومده بود... جونگکوک وقتی دید بورام حرفی نداره ادامه داد: هرکاری میکنم فقط برای حفظ ظاهره... و اینکه جلوی دیگران طبیعی بنظر بیاد... اینو بارها بهت گفتم و تو نمیفهمی!!...
۱۵.۲k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.