رویایه ریون پارت ۴ 🖤🌙💫
+ یهو صدایه کفش اومد سریع دور شدم و خودمو یه جا قایم کردم اون زنه از اتاق اومد بیرون و رفت وقتی از رفتنش مطمئن شدم اروم سمت اتاق اون بچه رفتم در زدم ولی صدایی نیومد چند بار در زدم صدا نیومد درو باز کردم که بایه دختر بچه ی بامزه و خوشگل مواجه شدم ولی اشکاش باعث میشد نابود شم از همه بدتر جایه پنجره بود اومد خودشو بندازه که گرفتمش و بغلش کردم .
هینا : ولم تون( گریه شدید )
+ نه مگه دیوونه شدی ؟؟؟
هینا : میخوام بلایه همیشه لاحت شم .
+ هیش چیزی نیس عزیزم .
تو بغلم کلی گریه کرد که دیدم نفساش منظم شد دیدم خوابش برده اروم گذاشتمش رو تختش و پتو رو روش کشیدم بعدم رفتم واسش یه سینی مر غذا آوردم گذاشتم رو میز و نشستم پایین تختش و دستشو گرفتم چرا این قصر اینجوریه ؟؟
جوریه که حتی یه بچه ۴ یا ۵ ساله رو عذاب میده ..... خدا بعد اینو بخیر کنه .
* ۱ ساعت بعد *
+ ۱ ساعت گذشت و اون دختر بچه بیدار شد با دیدنم ترسید ولی ....
+ هیس نترس من یه دوستم کاری باهات ندارم .
هینا : چی میخوای ؟
+ چرا میخواستی خودکشی کنی ؟؟
هینا : به تو چه لبتی داله بلو !!!
+ ببین میدونم اون زن گفته به کسی چیزی نگی ولی اگه بیشتر مخفی کنی ممکن بیشتر عذاب بکشی نه تنها تو بلکه کل خانواده ات .
هینا : ا..اون زن هق نامادریمه جلو بابام هق باهام خوبه و اگه هق به کسی چیزی بگم هق میکشم .
+ با حرفاش قلبم به درد اومد ازش پرسیدم :
+ بابات کیه ؟
هینا : کیم تهیونگ
+ با حرفش چشام از حدقه زد بیرون مگه این بشر دختر داره ؟
هینا: مامانم وقتی بچه بودم مرد
+ آهان .
هینا : تو کی هستی ؟
+ من ریونم انگار باید با پدرت ازدواج کنم .
هینا : واقعا ؟ ولی باید مراقب خودت باشی چون نامادریم میدونم خیلی اذیتت میکنه .
+ باشه ولی خودتو معرفی نکردی پرنسس ؟؟
هینا : اسمم هیناس .
+ خوشبختم .
هینا کنجکاو بود منم واسش کل داستان زندگیم تا الانو گفتم بعدش اومد بغلم کرد .
هینا : معلومه دختر با درک و فهمی هستی همیشه بابام میگه اونایی که عذاب کشیدن عاقل تر و بهتر میتونن زندگی رو درک کنن .
+ عزیز دلم !!!
ولی هر بار که باز خواس اذیتت کنه به من بگو باشه ؟؟
هینا : چشم .
+ فدات شم بیا برآن غذا آوردم بخور .
از خوشحالی چشاش برق زد غذاشو تند تند خورد بعدم ازم تشکر کرد منم واسش قصه گفتم که خوابید از اتاقش خارج شدم و رفتم حیاط تا کمی هوا بخورم .....
ادامه دارد ....
هینا : ولم تون( گریه شدید )
+ نه مگه دیوونه شدی ؟؟؟
هینا : میخوام بلایه همیشه لاحت شم .
+ هیش چیزی نیس عزیزم .
تو بغلم کلی گریه کرد که دیدم نفساش منظم شد دیدم خوابش برده اروم گذاشتمش رو تختش و پتو رو روش کشیدم بعدم رفتم واسش یه سینی مر غذا آوردم گذاشتم رو میز و نشستم پایین تختش و دستشو گرفتم چرا این قصر اینجوریه ؟؟
جوریه که حتی یه بچه ۴ یا ۵ ساله رو عذاب میده ..... خدا بعد اینو بخیر کنه .
* ۱ ساعت بعد *
+ ۱ ساعت گذشت و اون دختر بچه بیدار شد با دیدنم ترسید ولی ....
+ هیس نترس من یه دوستم کاری باهات ندارم .
هینا : چی میخوای ؟
+ چرا میخواستی خودکشی کنی ؟؟
هینا : به تو چه لبتی داله بلو !!!
+ ببین میدونم اون زن گفته به کسی چیزی نگی ولی اگه بیشتر مخفی کنی ممکن بیشتر عذاب بکشی نه تنها تو بلکه کل خانواده ات .
هینا : ا..اون زن هق نامادریمه جلو بابام هق باهام خوبه و اگه هق به کسی چیزی بگم هق میکشم .
+ با حرفاش قلبم به درد اومد ازش پرسیدم :
+ بابات کیه ؟
هینا : کیم تهیونگ
+ با حرفش چشام از حدقه زد بیرون مگه این بشر دختر داره ؟
هینا: مامانم وقتی بچه بودم مرد
+ آهان .
هینا : تو کی هستی ؟
+ من ریونم انگار باید با پدرت ازدواج کنم .
هینا : واقعا ؟ ولی باید مراقب خودت باشی چون نامادریم میدونم خیلی اذیتت میکنه .
+ باشه ولی خودتو معرفی نکردی پرنسس ؟؟
هینا : اسمم هیناس .
+ خوشبختم .
هینا کنجکاو بود منم واسش کل داستان زندگیم تا الانو گفتم بعدش اومد بغلم کرد .
هینا : معلومه دختر با درک و فهمی هستی همیشه بابام میگه اونایی که عذاب کشیدن عاقل تر و بهتر میتونن زندگی رو درک کنن .
+ عزیز دلم !!!
ولی هر بار که باز خواس اذیتت کنه به من بگو باشه ؟؟
هینا : چشم .
+ فدات شم بیا برآن غذا آوردم بخور .
از خوشحالی چشاش برق زد غذاشو تند تند خورد بعدم ازم تشکر کرد منم واسش قصه گفتم که خوابید از اتاقش خارج شدم و رفتم حیاط تا کمی هوا بخورم .....
ادامه دارد ....
۳.۳k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.