بورام با بغض و فریاد گفت
بورام با بغض و فریاد گفت:
– فقط تمومش کن...به زندگی قبلیت برگرد
کوک که تا اون لحظه فقط نگاهش میکرد، ناخواسته صدایش بلند شد، داد زد:
– بس کن، بورام! تو نمیفهمی؟! برای من مهم نیست! برام هیچ شایعهای مهم نیست، هیچکس مهم نیست جز تو!
صدای کوک آنقدر بلند بود که خودش هم جا خورد. سکوت سنگینی بینشان افتاد. بورام چشمهای اشکآلودش را پایین انداخت، انگار تمام دیوارهایی که دور خودش ساخته بود ترک برداشته باشند.
کوک نفسش بریده بریده شد، قدمی عقب رفت، دستش را روی صورتش کشید و با صدای پایینتر گفت:
– ببخش... نمیخواستم سرِت داد بزنم...
بورام خشکش زد. نگاهش روی لبهای کوک مانده بود اما جرئت بالا آوردن چشمهایش را نداشت.
چند ثانیهی سنگین گذشت. اشکهایش بیاختیار روی گونهاش سرازیر شد. این بار صدایش آرامتر بود، لرزان:
– چرا... چرا باید همچین چیزی بگی؟
کوک قدم جلو گذاشت، دستش را بالا آورد اما در هوا معلق ماند، انگار از لمس کردنش میترسید. با صدای گرفته گفت:
– چون واقعاً نمیخوام از دستت بدم.
بورام با همان اشکها، بیحرکت ایستاده بود. برای اولین بار به جای اینکه برگرده و فرار کنه، فقط ایستاد... و به چشمهای کوک نگاه کرد.
کوک نفس عمیقی کشید، دیگه نتونست خودشو نگه داره. با صدایی لرزان اما محکم گفت:
– بورام... من... عاشقت شدم.
بورام سرش ناگهانی بالا رفت. چشمهای آبی–سبزش برق زد، نه از شادی، نه از خشم... از لرزشی عمیق که تا قلبش نفوذ کرده بود. انگار دنیا برای یک لحظه متوقف شد.
اشک در چشمانش جمع شد، اما نه مثل قبل از درد... این بار از ترسی متفاوت. لبهایش تکون خورد اما هیچ صدایی بیرون نیومد.
کوک آرامتر، با نگاه خیره به او زمزمه کرد:
– همین تویی... با همین چشمهایی که فکر میکنی نفرین شدن. همین دختر گلفروش که قلبشو پنهان میکنه... همینی که منو دیوونه کرده.
چشمهای بورام لرزید. یک قدم عقب رفت، دستش رو روی سینهاش گذاشت، انگار قلبش تندتر از همیشه میکوبید. زمزمهوار فقط گفت:
– چرا... چرا من؟
– فقط تمومش کن...به زندگی قبلیت برگرد
کوک که تا اون لحظه فقط نگاهش میکرد، ناخواسته صدایش بلند شد، داد زد:
– بس کن، بورام! تو نمیفهمی؟! برای من مهم نیست! برام هیچ شایعهای مهم نیست، هیچکس مهم نیست جز تو!
صدای کوک آنقدر بلند بود که خودش هم جا خورد. سکوت سنگینی بینشان افتاد. بورام چشمهای اشکآلودش را پایین انداخت، انگار تمام دیوارهایی که دور خودش ساخته بود ترک برداشته باشند.
کوک نفسش بریده بریده شد، قدمی عقب رفت، دستش را روی صورتش کشید و با صدای پایینتر گفت:
– ببخش... نمیخواستم سرِت داد بزنم...
بورام خشکش زد. نگاهش روی لبهای کوک مانده بود اما جرئت بالا آوردن چشمهایش را نداشت.
چند ثانیهی سنگین گذشت. اشکهایش بیاختیار روی گونهاش سرازیر شد. این بار صدایش آرامتر بود، لرزان:
– چرا... چرا باید همچین چیزی بگی؟
کوک قدم جلو گذاشت، دستش را بالا آورد اما در هوا معلق ماند، انگار از لمس کردنش میترسید. با صدای گرفته گفت:
– چون واقعاً نمیخوام از دستت بدم.
بورام با همان اشکها، بیحرکت ایستاده بود. برای اولین بار به جای اینکه برگرده و فرار کنه، فقط ایستاد... و به چشمهای کوک نگاه کرد.
کوک نفس عمیقی کشید، دیگه نتونست خودشو نگه داره. با صدایی لرزان اما محکم گفت:
– بورام... من... عاشقت شدم.
بورام سرش ناگهانی بالا رفت. چشمهای آبی–سبزش برق زد، نه از شادی، نه از خشم... از لرزشی عمیق که تا قلبش نفوذ کرده بود. انگار دنیا برای یک لحظه متوقف شد.
اشک در چشمانش جمع شد، اما نه مثل قبل از درد... این بار از ترسی متفاوت. لبهایش تکون خورد اما هیچ صدایی بیرون نیومد.
کوک آرامتر، با نگاه خیره به او زمزمه کرد:
– همین تویی... با همین چشمهایی که فکر میکنی نفرین شدن. همین دختر گلفروش که قلبشو پنهان میکنه... همینی که منو دیوونه کرده.
چشمهای بورام لرزید. یک قدم عقب رفت، دستش رو روی سینهاش گذاشت، انگار قلبش تندتر از همیشه میکوبید. زمزمهوار فقط گفت:
– چرا... چرا من؟
- ۳.۲k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط