P64
چند روز بود که توی هتل بودی با ریچارد حرف نزده بودی و اونم می خواست بذاره خودت درمورد این اتفاق فکر کنی و تصمیم بگیری.
با زنگ خوردن گوشیت، بدون نگاه کردن به شماره اش جواب دادی.
《سلام خانم واتسون. از بیمارستان تماس می گیرم. مادرتون حالشون خوب نیست و اینجا بستری شدن》
شوکه شده از روی تخت بلند شدی
《چه اتفاقی افتاده؟ باید کجا بیام؟》
وقتی شنیدی که بهش شوک وارد شده و بیهوش شده، یکم آروم شدی و بعد از گرفتن آدرس از هتل بیرون رفتی و سمت بیمارستان حرکت کردی.
به محض وارد شدن از پذیرش شماره اتاق رو پرسیدی. وارد راهرو سمت راستت شدی و فلیکس رو روی یه صندلی دیدی.
《رونیکا!》
دوید سمتت و خودش رو توی بغلت انداخت. دوباره سمت صندلی ها رفتین و نشستین.
《حالت خوبه؟ چی شده؟》
با چشمای اشکی بهت نگاه کرد و شروع کرد به توضیح دادن:
《امروز وقتی داشتیم با مامان ناهار درست می کردیم، یه نفر محکم داشت در می زد. بعدش...مامان رفت در رو باز کنه و منم پشت سرش بودم که...که دیدم بابا اومده》
《چی؟! چرا اومده بود اونجا؟》
《نمی دونم ولی شروع کرد به دعوا و داد زدن. منم پشت مامان وایستاده بودم و نمی خواستم تنهاش بذارم. آخرشم اون رفت و یکم بعد مامان یهو افتاد روی زمین. منم ترسیدم و زنگ زدم بیمارستان》
می دونستی اون برای چی پیداش شده. لعنتی! اگه کاری می کرد که کسی آسیب بیشتری می دید چی؟ خیلی بد بود که نمی تونستی کنارشون باشی.
《باشه عیبی نداره. الان هیچ مشکلی نیست خب؟ خیلی خوبه که تونستی انقدر شجاع باشی و به مامان کمک کنی!》
خندید و اشکاش رو پاک کرد. بلند شدی و از دستگاه وندینگ برای فلیکس آبمیوه گرفتی و خواستی بهش بدی که ریچارد رو دیدی.
《هی رونیکا چیزی شده؟ چرا اومدی...》
با دیدن فلیکس که کنارت بود دیگه ادامه نداد. واقعا چرا امروز انقدر عجیب بود؟
《خب...ایشون رئیسمه و احتمالا چون وقتی بهم زنگ زدن سریع اومدم بیرون نگرانم شدن》
《خوشحالم که باهاتون آشنا شدم. منم برادر رونیکام》
ریچارد هم با لبخند جوابش رو داد و بعدش بهت نگاه کرد و منتظر بود تا ماجرا رو تعریف کنی.
《ببخشید که بدون توضیحی اومدم اینجا. بهم خبر دادن که حال مادرم خوب نیست و چون نگران بودم نتونستم توضیحی بدم و سریع خودمو رسوندم بیمارستان》
《باشه مشکلی نیست. فقط اگه میشه مدارکی که باهات بود رو سریع تر بهم بده》
《اوه! البته فراموششون کردم. فلیکس همینجا بمون تا من بیام. خیلی طول نمیکشه》
《باشه》
با هم رفتین بیرون و یکم که فاصله گرفتین وایستادین.
خببب اینم پارت جدید. چون مهمون داریم نشد بیشتر بنویسم ولی اگه تونستم امشب پارت جدید میذارم 😁
با زنگ خوردن گوشیت، بدون نگاه کردن به شماره اش جواب دادی.
《سلام خانم واتسون. از بیمارستان تماس می گیرم. مادرتون حالشون خوب نیست و اینجا بستری شدن》
شوکه شده از روی تخت بلند شدی
《چه اتفاقی افتاده؟ باید کجا بیام؟》
وقتی شنیدی که بهش شوک وارد شده و بیهوش شده، یکم آروم شدی و بعد از گرفتن آدرس از هتل بیرون رفتی و سمت بیمارستان حرکت کردی.
به محض وارد شدن از پذیرش شماره اتاق رو پرسیدی. وارد راهرو سمت راستت شدی و فلیکس رو روی یه صندلی دیدی.
《رونیکا!》
دوید سمتت و خودش رو توی بغلت انداخت. دوباره سمت صندلی ها رفتین و نشستین.
《حالت خوبه؟ چی شده؟》
با چشمای اشکی بهت نگاه کرد و شروع کرد به توضیح دادن:
《امروز وقتی داشتیم با مامان ناهار درست می کردیم، یه نفر محکم داشت در می زد. بعدش...مامان رفت در رو باز کنه و منم پشت سرش بودم که...که دیدم بابا اومده》
《چی؟! چرا اومده بود اونجا؟》
《نمی دونم ولی شروع کرد به دعوا و داد زدن. منم پشت مامان وایستاده بودم و نمی خواستم تنهاش بذارم. آخرشم اون رفت و یکم بعد مامان یهو افتاد روی زمین. منم ترسیدم و زنگ زدم بیمارستان》
می دونستی اون برای چی پیداش شده. لعنتی! اگه کاری می کرد که کسی آسیب بیشتری می دید چی؟ خیلی بد بود که نمی تونستی کنارشون باشی.
《باشه عیبی نداره. الان هیچ مشکلی نیست خب؟ خیلی خوبه که تونستی انقدر شجاع باشی و به مامان کمک کنی!》
خندید و اشکاش رو پاک کرد. بلند شدی و از دستگاه وندینگ برای فلیکس آبمیوه گرفتی و خواستی بهش بدی که ریچارد رو دیدی.
《هی رونیکا چیزی شده؟ چرا اومدی...》
با دیدن فلیکس که کنارت بود دیگه ادامه نداد. واقعا چرا امروز انقدر عجیب بود؟
《خب...ایشون رئیسمه و احتمالا چون وقتی بهم زنگ زدن سریع اومدم بیرون نگرانم شدن》
《خوشحالم که باهاتون آشنا شدم. منم برادر رونیکام》
ریچارد هم با لبخند جوابش رو داد و بعدش بهت نگاه کرد و منتظر بود تا ماجرا رو تعریف کنی.
《ببخشید که بدون توضیحی اومدم اینجا. بهم خبر دادن که حال مادرم خوب نیست و چون نگران بودم نتونستم توضیحی بدم و سریع خودمو رسوندم بیمارستان》
《باشه مشکلی نیست. فقط اگه میشه مدارکی که باهات بود رو سریع تر بهم بده》
《اوه! البته فراموششون کردم. فلیکس همینجا بمون تا من بیام. خیلی طول نمیکشه》
《باشه》
با هم رفتین بیرون و یکم که فاصله گرفتین وایستادین.
خببب اینم پارت جدید. چون مهمون داریم نشد بیشتر بنویسم ولی اگه تونستم امشب پارت جدید میذارم 😁
۳.۹k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.