مافیای یونگی پارت 42
یونگی:رسیدم عمارت رفتم تو اتاق خودم رو صندلی نشستم سرم گرفتم نمیدونستم چه گوهی بخورم در زده شد بیا تو
بادیگارد:ارباب پیداش کردیم ایشون تو عمارات هوانگ هستن و اونجا کار میکنن
یونگی:میدونستم همش سر اون عوضی هستش بدون حرف زود سوار ماشین شدم روندم سمت عمارات هوانگ
ا/ت:تموم کردم سرم بالا آوردم بهش نگا کردم میشه برم اتاقم(آروم
هوانگ:اره برو ۱۰ دقیقه بعد میریم فرودگاه زود باش
ا/ت:فرودگاه برا چی؟
هوانگ:به تو مربوط نیس برو اتاقت
ا/ت:بدون عصبی کردنش رفتم اتاقم
هوانگ:داشتم میرفتم سمت اتاقم با صدای ترمز ماشین تعجب برگشتم رفتم حیاط کدوم خری هس اینجوری میکنه
یونگی:پیاده شدم رفتم زود سمت هوانگ یقش گرفتم عوضی ا/ت کجاس
هوانگ:چی میگی برا خودت ا/ت من چه بدونم کجاس زن توعه از من میپرسی
یونگی:عصبی سمت بادیگارد هام چرخیدم همشون بکشین
هوانگ:زود اسلام در آوردم گذاشتم سر یونگی از همین جا گمشو برو بیرون تا عصبیم نکردی ا/ت اینجا نیس
یونگی:پوزخند زدم یه تار مو ازش کم بشه خودم با دستام تیکه تیکه میکنمت
ا/ت:صداهارو شنیدم از پنجره نگا کردم یونگی رو دیدم خوشحال شدم زود رفتم پایین با دیدن هوانگ که اسلحه درس سر یونگی بود ترس کل وجودم رو پر کرده بود نمیدونستم چیکار کنم بدنم میلرزید از ترس همچنین آدمی نبودم هیچ وقت ولی بلاهایی که سر داداشم آورده بودن هنوزم میترسوند منو دشمن های بابام منو گرفته بودن به خاطر من داداشم رو کشتن همیشه میترسیدم باز اینجور بلاها سرم بیاد هیچی نمیدونستم بکنم با دیدن سنگ برداشتمش با دست های لرزون آروم رفتم پشت محکم سنگ رو زدم سر هوانگ
یونگی:با افتادن هوانگ گیج نگاش کردم ا/ت رو دیدم لبخند رو لبم اومد زود رفتم سمت ا/ت محکم بغلش کردم
ا/ت:ترس کلی وجودم پر کرده بود هنوزم میلرزیدم خودم رو بغلش ول کردم دیگه هیچی ندیدم
یونگی:ا/ت یهو از حال رف نگران صورتش نگا کردم لبش بوسیدم بیب یکم وایسا الان میرسیم زود سوار ماشین کردمش سمت بادیگارد چرخیدم هوانگ و اون پسره رو زنده میخوام بقیش بکشین زود سوار ماشین شدم با سرعت روندم عمارات به اجوما زنگ زدم دکتر هارو خبر کنه بیاد
بیب خواهش میکنم تو ولم نکنی گریم گرفته بود
با رسیدن به عمارات زود پیاده شدم بغلم گرفتم بردمش تو رو تختش دراز کردم دکتر ها اومده بودن زود سرش جمع شدن اجوما با رنگ پریده اومد پیشم
اجوما:ارباب...خانم حالشون خوبه؟؟
یونگی:اون خوب میشه یعنی باید خوب بشه(داد
اجوما:بغضی که تو گلوش بود خیلی واضح بود چشمای اشکیش لبخند بی جونی زدم که به خاطر ا/ت ناراحت بود یعنی دوسش داره
یونگی:یکیتون زر بزنین بیبینم حالش چطوره(عصبی
خبببب اینم از این تا وقتی دیگه شرط ها نرسه پارت هارو نمیزارم یه پارت دیگه میزارم بعد اون شرط های همه پارت هارو برسونین
۴۵لایک
۵۰کامنت
بادیگارد:ارباب پیداش کردیم ایشون تو عمارات هوانگ هستن و اونجا کار میکنن
یونگی:میدونستم همش سر اون عوضی هستش بدون حرف زود سوار ماشین شدم روندم سمت عمارات هوانگ
ا/ت:تموم کردم سرم بالا آوردم بهش نگا کردم میشه برم اتاقم(آروم
هوانگ:اره برو ۱۰ دقیقه بعد میریم فرودگاه زود باش
ا/ت:فرودگاه برا چی؟
هوانگ:به تو مربوط نیس برو اتاقت
ا/ت:بدون عصبی کردنش رفتم اتاقم
هوانگ:داشتم میرفتم سمت اتاقم با صدای ترمز ماشین تعجب برگشتم رفتم حیاط کدوم خری هس اینجوری میکنه
یونگی:پیاده شدم رفتم زود سمت هوانگ یقش گرفتم عوضی ا/ت کجاس
هوانگ:چی میگی برا خودت ا/ت من چه بدونم کجاس زن توعه از من میپرسی
یونگی:عصبی سمت بادیگارد هام چرخیدم همشون بکشین
هوانگ:زود اسلام در آوردم گذاشتم سر یونگی از همین جا گمشو برو بیرون تا عصبیم نکردی ا/ت اینجا نیس
یونگی:پوزخند زدم یه تار مو ازش کم بشه خودم با دستام تیکه تیکه میکنمت
ا/ت:صداهارو شنیدم از پنجره نگا کردم یونگی رو دیدم خوشحال شدم زود رفتم پایین با دیدن هوانگ که اسلحه درس سر یونگی بود ترس کل وجودم رو پر کرده بود نمیدونستم چیکار کنم بدنم میلرزید از ترس همچنین آدمی نبودم هیچ وقت ولی بلاهایی که سر داداشم آورده بودن هنوزم میترسوند منو دشمن های بابام منو گرفته بودن به خاطر من داداشم رو کشتن همیشه میترسیدم باز اینجور بلاها سرم بیاد هیچی نمیدونستم بکنم با دیدن سنگ برداشتمش با دست های لرزون آروم رفتم پشت محکم سنگ رو زدم سر هوانگ
یونگی:با افتادن هوانگ گیج نگاش کردم ا/ت رو دیدم لبخند رو لبم اومد زود رفتم سمت ا/ت محکم بغلش کردم
ا/ت:ترس کلی وجودم پر کرده بود هنوزم میلرزیدم خودم رو بغلش ول کردم دیگه هیچی ندیدم
یونگی:ا/ت یهو از حال رف نگران صورتش نگا کردم لبش بوسیدم بیب یکم وایسا الان میرسیم زود سوار ماشین کردمش سمت بادیگارد چرخیدم هوانگ و اون پسره رو زنده میخوام بقیش بکشین زود سوار ماشین شدم با سرعت روندم عمارات به اجوما زنگ زدم دکتر هارو خبر کنه بیاد
بیب خواهش میکنم تو ولم نکنی گریم گرفته بود
با رسیدن به عمارات زود پیاده شدم بغلم گرفتم بردمش تو رو تختش دراز کردم دکتر ها اومده بودن زود سرش جمع شدن اجوما با رنگ پریده اومد پیشم
اجوما:ارباب...خانم حالشون خوبه؟؟
یونگی:اون خوب میشه یعنی باید خوب بشه(داد
اجوما:بغضی که تو گلوش بود خیلی واضح بود چشمای اشکیش لبخند بی جونی زدم که به خاطر ا/ت ناراحت بود یعنی دوسش داره
یونگی:یکیتون زر بزنین بیبینم حالش چطوره(عصبی
خبببب اینم از این تا وقتی دیگه شرط ها نرسه پارت هارو نمیزارم یه پارت دیگه میزارم بعد اون شرط های همه پارت هارو برسونین
۴۵لایک
۵۰کامنت
۱۹.۵k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.