رمان
مـــــعـــــشـــــوقـــــہ
پـــــاࢪٺ:2
ســـــتـــــارهمـــــوحـــــد
نشستم روی صندلی و یه سیب زمینی سرخ کرده برداشتم،مامانم گفت
_دخترم،تو الان یازده سالته و میتونی تصمیم بگیری...پس ازت میخوام خوب به حرفام گوش بدی و بعدش هرچی خواستی بگی...باشه؟
_باشه
یکم مشکوک شدم،چی میخواست بگه مگه؟
_دقیقا یازده سال پیش بود،ما توی خونه نشسته بودیم و درحال انجام کارای عادیمون بودیم،صدای در خونه اومد..فکر کردم مثل همیشه بسته های پستی مون و اوردن اما،اونبار بسته پستی فرق داشت. یه خانم و اقا بودن،اقاهه قد بلند با موهای مشکی بود،صورت جدی ای داشت و خانمه مهربون. اومدن داخل،بعد از توضیح دادن وضعیت زندگیشون گفتن که ما باید از یه نینیکوچولو محافظت کنیم..
_خب؟
_اون نینیکوچولو تو بودی...ستاره تو....تو بچه ما نیستی اما خدا میدونه چقدر دوستت داریم
صداش توی سرم اکو میشد
بچه ما نیستی...
نینیکوچولو...
اقای قد بلند...
"ادامهدارد"
پـــــاࢪٺ:2
ســـــتـــــارهمـــــوحـــــد
نشستم روی صندلی و یه سیب زمینی سرخ کرده برداشتم،مامانم گفت
_دخترم،تو الان یازده سالته و میتونی تصمیم بگیری...پس ازت میخوام خوب به حرفام گوش بدی و بعدش هرچی خواستی بگی...باشه؟
_باشه
یکم مشکوک شدم،چی میخواست بگه مگه؟
_دقیقا یازده سال پیش بود،ما توی خونه نشسته بودیم و درحال انجام کارای عادیمون بودیم،صدای در خونه اومد..فکر کردم مثل همیشه بسته های پستی مون و اوردن اما،اونبار بسته پستی فرق داشت. یه خانم و اقا بودن،اقاهه قد بلند با موهای مشکی بود،صورت جدی ای داشت و خانمه مهربون. اومدن داخل،بعد از توضیح دادن وضعیت زندگیشون گفتن که ما باید از یه نینیکوچولو محافظت کنیم..
_خب؟
_اون نینیکوچولو تو بودی...ستاره تو....تو بچه ما نیستی اما خدا میدونه چقدر دوستت داریم
صداش توی سرم اکو میشد
بچه ما نیستی...
نینیکوچولو...
اقای قد بلند...
"ادامهدارد"
۴۰۹
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.