Mr.Sebastian (part3)
پوزخندی زد و گفت
+پس برای چیه ؟اوه نکنه عاشقم شدی؟
با کت بدنم رو پوشاندم و گفتم
_ازم فاصله بگیر
+اگر نگیرم؟
به سمت در دویدم ولی منو سریع گرفت و منو به راحتی بلند کرد و روی شانه اش گذاشت
به شانه اش میکوبیدم ولی براش مهم نبود
محکم روی شانه اش زدم و منو روی میزش گذاشت و دوتا دستاش کنار پاهام بود و تو صورتم نگاه کرد
+چته؟
_میخوام برم
+تشنمه
_م.منظورت چیه
+میدونی من نیاز به خون خوردن ندارم ولی با خوردنش لذت میبرم
_به من هیچ ربطی نداره
یکی از دستاش رو ریو سرم و اونیکی رو روی کمرم گذاشت و گردنم رو بوسید
+جیغ نزن میخوام گاز بگیرم
_نه نه نه وایسا
دندون هاشو احساس کردم و چشمام رو بستم
کمی بعد زبونش رو روی گردنم کشید
+عالیه، خون تو...خاصه
دستم رو روی گردنم گذاشتم و جای زخم رو لمس کردم
_ازم دور شو
به سمت لبام خم شد و لبام رو بوسید
+تا بعد، بانو
از کلاس خارج شد و به ساعت نگاه کردم و سریع از کلاس خارج شدم و وارد کلاس بعدی شدم.
تقریبا ساعت هشت بود و من داشتم داخل راهرو راه میرفتم و در بین راه گم شدم و در خوابگاه رو بستن و من توی سالن تنها بودم، البته اینطور فکر میکردم
سالن سرد و تاریک بود
گوشه ای نشستم و دستام رو روی سرم گذاشتم و زانوهام رو بغل کردم.
صدای قدم های زیادی میشنیدم و حتی تند، نکنه او است؟ اما اون هیچوقت با صدا قدم بر نمیداره.
چشمام رو بستم و باز کردم و با صحنه جلو چشمم فریاد زدم...
+پس برای چیه ؟اوه نکنه عاشقم شدی؟
با کت بدنم رو پوشاندم و گفتم
_ازم فاصله بگیر
+اگر نگیرم؟
به سمت در دویدم ولی منو سریع گرفت و منو به راحتی بلند کرد و روی شانه اش گذاشت
به شانه اش میکوبیدم ولی براش مهم نبود
محکم روی شانه اش زدم و منو روی میزش گذاشت و دوتا دستاش کنار پاهام بود و تو صورتم نگاه کرد
+چته؟
_میخوام برم
+تشنمه
_م.منظورت چیه
+میدونی من نیاز به خون خوردن ندارم ولی با خوردنش لذت میبرم
_به من هیچ ربطی نداره
یکی از دستاش رو ریو سرم و اونیکی رو روی کمرم گذاشت و گردنم رو بوسید
+جیغ نزن میخوام گاز بگیرم
_نه نه نه وایسا
دندون هاشو احساس کردم و چشمام رو بستم
کمی بعد زبونش رو روی گردنم کشید
+عالیه، خون تو...خاصه
دستم رو روی گردنم گذاشتم و جای زخم رو لمس کردم
_ازم دور شو
به سمت لبام خم شد و لبام رو بوسید
+تا بعد، بانو
از کلاس خارج شد و به ساعت نگاه کردم و سریع از کلاس خارج شدم و وارد کلاس بعدی شدم.
تقریبا ساعت هشت بود و من داشتم داخل راهرو راه میرفتم و در بین راه گم شدم و در خوابگاه رو بستن و من توی سالن تنها بودم، البته اینطور فکر میکردم
سالن سرد و تاریک بود
گوشه ای نشستم و دستام رو روی سرم گذاشتم و زانوهام رو بغل کردم.
صدای قدم های زیادی میشنیدم و حتی تند، نکنه او است؟ اما اون هیچوقت با صدا قدم بر نمیداره.
چشمام رو بستم و باز کردم و با صحنه جلو چشمم فریاد زدم...
۳۹۰
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.