جرات یا حقیقت پارت ۱۵
قبل از اینکه به خواد جوابمو بده.....آقای مدیر با بلند گو اعلام کرد......
آقای مدیر : همگی همراه با همگروهی های خودتون به طور منظم جلوی چادر آقای چان با ایستید.....تا توضیح های لازم رو برای اردو بهتون توضیح بده......امیدوارم از این اردو لذت ببرید.......
بعد از اتمام حرفش رو کردم به سمت می هیو گفتم......
ا/ت : خیله خب متاسفانه دیگه باید بریم.....مراقب خودت باش..... بعدا میبینمت.......
می هی : تو هم همینطور......خدافظ.....
سری تکون دادمو با چشمام دنبال تهیونگ گشتم.....که یهو دیدم پیش دوستاش نشسته و داره حرف میزنه......به طرفشون رفتم...... وقتی بهشون رسیدم گفتم......
ا/ت : سلام به همگی.....تهیونگا پاشو باید بریم......
تهیونگ : کجا.......
ا/ت : مگه نشنیدی.....مدیر اعلام کرد همه با همگروهی هاشون جلوی چادر آقای چان بایستن تا توضیح هاتی رو برای اردو بهمون بده......
تهیونگ : خیله خب الان میام.....بچه ها من دیگه میرم خدافظ......
همه براش سری تکون دادن که یهو اون پسره که قیافش شبیه گربه ها بود گفت......
شوگا : موفق باشی تهیونگا.......
بعد از این حرف اخمای تهیونگ به وضوح توهم رفت......همونطور داشتم نگاهش میکردم که یهو نگاهم به دستای مشت شده ی تهیونگ خورد.....انقدر دستشو محکم مشت کرده بود که به سفیدی میزد.....همونطور نگاهم روی دست مشت شدش بود که یهو تهیونگ از لای دندونای کلید شدش با عصبانیت گفت.......
تهیونگ : ممنونم.......
بعدش سریع دست منو گرفتو به سمت چادر آقای چان حرکت کرد........وقتی رسیدیم.......
هنوز دستمو گرفته بود......رو کردم بهشو گفتم......
ا/ت : ببینم......تو حالت خوبه.....
نگاهی بهم کردو گفت......
تهیونگ : آره.....خوبم.......
بعد از این حرفش نگاهش به دست های گره خوردمون افتاد.....سریع دستمو ول کردو گفت.......
تهیونگ : متاسفم........متوجه نشدم یه دفعه چیشد.......
ا/ت : مشکلی نداره........( بالبخند)
قبل از اینکه به خواد ادامه ی حرفشو بگه آقای چان شروع کرد به حرف زدن.......
آقای چان : خب امیدوارم تا اینجای اردو بهتون خوشگذشته باشه.......برای اینکه اردو حدودا یک روز و نیم هست......ما برای شما یه مسابقه درنظر گرفتیم...... اینطوریه که هرکدوم از شما به کمک همگروهی هاتون برای خودتون غذا درست میکنین.......تا ساعت ۲ ظهر وقت دارید با چیز هایی که اوردید یا قراره از فروشگاه کناری بخرین غذا درست میکنین.......ما غذا هارو تست میکنیم و به بهترین یه جایزه میدیم.......( اونجوری نگاه نکنین نمیدونستم چه مسابقه ای بگم خدایی.....ولی عجیب یاده جشولره ی غذا های مدرسه افتادم)بعدش آزاد هستین هرکاری که دلتون میخواد بکنید و برید بگردید ولی زیاد دور نشید........و در آخر فردا ساعت ۱۲ ظهر به دانشگاه برمیگردیم.........سوالی نیست.......
همه : ............( سکوت)
آقای چان : خب پس خوش بگذره.......
آقای مدیر : همگی همراه با همگروهی های خودتون به طور منظم جلوی چادر آقای چان با ایستید.....تا توضیح های لازم رو برای اردو بهتون توضیح بده......امیدوارم از این اردو لذت ببرید.......
بعد از اتمام حرفش رو کردم به سمت می هیو گفتم......
ا/ت : خیله خب متاسفانه دیگه باید بریم.....مراقب خودت باش..... بعدا میبینمت.......
می هی : تو هم همینطور......خدافظ.....
سری تکون دادمو با چشمام دنبال تهیونگ گشتم.....که یهو دیدم پیش دوستاش نشسته و داره حرف میزنه......به طرفشون رفتم...... وقتی بهشون رسیدم گفتم......
ا/ت : سلام به همگی.....تهیونگا پاشو باید بریم......
تهیونگ : کجا.......
ا/ت : مگه نشنیدی.....مدیر اعلام کرد همه با همگروهی هاشون جلوی چادر آقای چان بایستن تا توضیح هاتی رو برای اردو بهمون بده......
تهیونگ : خیله خب الان میام.....بچه ها من دیگه میرم خدافظ......
همه براش سری تکون دادن که یهو اون پسره که قیافش شبیه گربه ها بود گفت......
شوگا : موفق باشی تهیونگا.......
بعد از این حرف اخمای تهیونگ به وضوح توهم رفت......همونطور داشتم نگاهش میکردم که یهو نگاهم به دستای مشت شده ی تهیونگ خورد.....انقدر دستشو محکم مشت کرده بود که به سفیدی میزد.....همونطور نگاهم روی دست مشت شدش بود که یهو تهیونگ از لای دندونای کلید شدش با عصبانیت گفت.......
تهیونگ : ممنونم.......
بعدش سریع دست منو گرفتو به سمت چادر آقای چان حرکت کرد........وقتی رسیدیم.......
هنوز دستمو گرفته بود......رو کردم بهشو گفتم......
ا/ت : ببینم......تو حالت خوبه.....
نگاهی بهم کردو گفت......
تهیونگ : آره.....خوبم.......
بعد از این حرفش نگاهش به دست های گره خوردمون افتاد.....سریع دستمو ول کردو گفت.......
تهیونگ : متاسفم........متوجه نشدم یه دفعه چیشد.......
ا/ت : مشکلی نداره........( بالبخند)
قبل از اینکه به خواد ادامه ی حرفشو بگه آقای چان شروع کرد به حرف زدن.......
آقای چان : خب امیدوارم تا اینجای اردو بهتون خوشگذشته باشه.......برای اینکه اردو حدودا یک روز و نیم هست......ما برای شما یه مسابقه درنظر گرفتیم...... اینطوریه که هرکدوم از شما به کمک همگروهی هاتون برای خودتون غذا درست میکنین.......تا ساعت ۲ ظهر وقت دارید با چیز هایی که اوردید یا قراره از فروشگاه کناری بخرین غذا درست میکنین.......ما غذا هارو تست میکنیم و به بهترین یه جایزه میدیم.......( اونجوری نگاه نکنین نمیدونستم چه مسابقه ای بگم خدایی.....ولی عجیب یاده جشولره ی غذا های مدرسه افتادم)بعدش آزاد هستین هرکاری که دلتون میخواد بکنید و برید بگردید ولی زیاد دور نشید........و در آخر فردا ساعت ۱۲ ظهر به دانشگاه برمیگردیم.........سوالی نیست.......
همه : ............( سکوت)
آقای چان : خب پس خوش بگذره.......
۷۸.۳k
۲۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.