فیک my moon 🌙 پارت ۱۸
ندیمه ۱ : شایعه هارو شنیدی.....
ندیمه ۲ : نه چه شایعه ای......
ندیمه ۱ : اینکه قراره وزیر کیم به قصر حمله کنه.......
ندیمه ۲ : واقعا.......
ندیمه ۱ : آره.....میگن به خاطر بی عدالتی که در حق دخترش صورت گرفته میخواد امپراطور و ملکه رو نابود کنه به خاطر همین ارتش بزرگیدرست کرده تا به قصر حمله کنه......
ندیمه ۲ : باورم نمیشه.....یعنی واقعیت داره.....
ندیمه ۱ : نمیدونم ولی به احتمال زیاد واقعیت داره.....
بعد از تمام شدن حرفشون از اونجا دور شدم ......فکرای مختلفی ذهنمو در گیر کرده بود.....یعنی واقعا میخواد شورش کنه.....پس جیمین چی.....نکنه اتفاقی براش بی افته.....
همینجور داشتم به اینا فک میکردم که یهو به دیوار خوردم......آروم سرمو با دستم مالش دادم تا دردش کمتر شه همزمان گفتم......
ا/ت : من یکم پیش از اینجا رد شدم.....کی دیوار ساختن......
که یهو یکی گفت.....
جیمین : فک نمیکنی موقع راه رفتن باید جلوتو نگاه کنی.......
ا/ت : جیمین......
جیمین : .......... ( لبخند)
نمیدونم چیشد.....اما بدون توجه به اینکه کجا هستیم.....سریع پریدم بغلش.......اونم متقابلا بغلم کردو گفت......
جیمین : میبینم که دلت خیلی برام تنگ شده.....
ا/ت : آره خیلی هم تنگ شده....... ( با بغض)
بعد از چند دقیقه آروم منو از بغلش درآوردو دستمو با دستاش گرفت.......شروع کردیم به قدم زدن......
هی میخواستم درمورد چیزهایی که ذهنمو مشغول کرده حرفی بزنم...... اما هر دفعه منصرف میشدم......تا اینکه خودش گفت......
جیمین : چی میخوای بگی که هی از گفتنش پشیمون میشی......
ا/ت : خُ.....خب درمورد شایعات......
پرید وسط حرفمو گفت.....
جیمین : پس بالاخره شنیدیشون.....
ا/ت : آره.....اونا.....اونا واقعیت دارن.....
امید داشتم.....امید داشتم که بگه نه.....بگه خودت داری میگی شایعه پس واقعیت ندارن ولی انگار اونا فقط یه امید بودن یه امید واهی....گفت.......
جیمین : واقعیت دارن.....
ا/ت : از کی داره ارتش جمع میکنه.....
جیمین : خیلی وقته....در واقع این شورش هیچ ربطی به دخترش نداره.....اون خیلی وقته که میخواد شورش کنه ولی فقط اسمشو گذاشته گرفتن حق دخترم.....
ا/ت : پس....پس یعنی تو......
جیمین : نترس من آمادگیشو دارم.....
ا/ت : ......... ( در حال اشک ریختن بی صدا)
جیمین : ببینم....دا....داری گریه میکنی.....
ا/ت : اگه....اگه......از دستت بدم.....چیکار کنم.......( گریه شدید)
آروم بغلم کردو گفت.....
جیمین : نترس من همیشه پیشتم نمیزارم تنها بمونی.....
ا/ت : ......... ( سکوت)
ا/ت : چ...چجوری فهمیدی....
جیمین : یک سال پیش به خاطر کار هایی که میکرد بهش مشکوک شدم.....به خاطر همینم یه جاسوس داخل خونش فرستادم....فهمیدم با چندتا از وزرای دیگه متهد شدنو میخوان شورش کنن و منو از امپراطوری برکنار کنن......به خاطر همین منم از اون موقع آماده شدم......
ندیمه ۲ : نه چه شایعه ای......
ندیمه ۱ : اینکه قراره وزیر کیم به قصر حمله کنه.......
ندیمه ۲ : واقعا.......
ندیمه ۱ : آره.....میگن به خاطر بی عدالتی که در حق دخترش صورت گرفته میخواد امپراطور و ملکه رو نابود کنه به خاطر همین ارتش بزرگیدرست کرده تا به قصر حمله کنه......
ندیمه ۲ : باورم نمیشه.....یعنی واقعیت داره.....
ندیمه ۱ : نمیدونم ولی به احتمال زیاد واقعیت داره.....
بعد از تمام شدن حرفشون از اونجا دور شدم ......فکرای مختلفی ذهنمو در گیر کرده بود.....یعنی واقعا میخواد شورش کنه.....پس جیمین چی.....نکنه اتفاقی براش بی افته.....
همینجور داشتم به اینا فک میکردم که یهو به دیوار خوردم......آروم سرمو با دستم مالش دادم تا دردش کمتر شه همزمان گفتم......
ا/ت : من یکم پیش از اینجا رد شدم.....کی دیوار ساختن......
که یهو یکی گفت.....
جیمین : فک نمیکنی موقع راه رفتن باید جلوتو نگاه کنی.......
ا/ت : جیمین......
جیمین : .......... ( لبخند)
نمیدونم چیشد.....اما بدون توجه به اینکه کجا هستیم.....سریع پریدم بغلش.......اونم متقابلا بغلم کردو گفت......
جیمین : میبینم که دلت خیلی برام تنگ شده.....
ا/ت : آره خیلی هم تنگ شده....... ( با بغض)
بعد از چند دقیقه آروم منو از بغلش درآوردو دستمو با دستاش گرفت.......شروع کردیم به قدم زدن......
هی میخواستم درمورد چیزهایی که ذهنمو مشغول کرده حرفی بزنم...... اما هر دفعه منصرف میشدم......تا اینکه خودش گفت......
جیمین : چی میخوای بگی که هی از گفتنش پشیمون میشی......
ا/ت : خُ.....خب درمورد شایعات......
پرید وسط حرفمو گفت.....
جیمین : پس بالاخره شنیدیشون.....
ا/ت : آره.....اونا.....اونا واقعیت دارن.....
امید داشتم.....امید داشتم که بگه نه.....بگه خودت داری میگی شایعه پس واقعیت ندارن ولی انگار اونا فقط یه امید بودن یه امید واهی....گفت.......
جیمین : واقعیت دارن.....
ا/ت : از کی داره ارتش جمع میکنه.....
جیمین : خیلی وقته....در واقع این شورش هیچ ربطی به دخترش نداره.....اون خیلی وقته که میخواد شورش کنه ولی فقط اسمشو گذاشته گرفتن حق دخترم.....
ا/ت : پس....پس یعنی تو......
جیمین : نترس من آمادگیشو دارم.....
ا/ت : ......... ( در حال اشک ریختن بی صدا)
جیمین : ببینم....دا....داری گریه میکنی.....
ا/ت : اگه....اگه......از دستت بدم.....چیکار کنم.......( گریه شدید)
آروم بغلم کردو گفت.....
جیمین : نترس من همیشه پیشتم نمیزارم تنها بمونی.....
ا/ت : ......... ( سکوت)
ا/ت : چ...چجوری فهمیدی....
جیمین : یک سال پیش به خاطر کار هایی که میکرد بهش مشکوک شدم.....به خاطر همینم یه جاسوس داخل خونش فرستادم....فهمیدم با چندتا از وزرای دیگه متهد شدنو میخوان شورش کنن و منو از امپراطوری برکنار کنن......به خاطر همین منم از اون موقع آماده شدم......
۷۷.۲k
۱۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.