حماسه تاریک
اگر زندگی یک شمعی پیش نبود...من شمع خودم را با شجاعت خاموش میکردم.
اما من شمع ۱۶ سالگی ام را خاموش کردم.
نسیم خنک و بهاری ، پرندگان پرواز در آسمان...تمام آنان آزادی دارند و اما من در قفس زندانی ام..افسوس
خادم ها با کمی تردید و ترس به او نزدیک میشوند.
با ترس و وحشت به او میگویند:«بانوی جوان...تولدتان را به شما تبریک میگ..میگوییم...»
خادمی که از بقیه بالارده تر بود کادویی برد دست را روی میز او گذاشت و تعظیم کوتاهی کرد«بانو میرای ، تولد ۱۶ سالگیتون رو بهتون تبریک میگویم. این یک هدیه از طرف پدرتون، شاه هستش »
او که تمام مدت محو تماشای ماه در آسمان بود نگاهی به کادو کرد. مانند همیشه! کاغذ کادوی گران قیمت و شاید هم مثل تولد های دیگر یک گردنبند و نامه ای که رویش تولدت مبارک نوشته شده است. کادو رو بر دستان سفیدش گرفت و باز کرد. کادوی متفاوتی بود و کمی عجیب. یک کتاب کهن و فرسوده که رویش با خطی بد نوشته شده بود «دفتر خاطرات جادوگر» کنی در فکر فرو رفت و با چشمان یاقوتی سرخش به ماه نگاهی انداخت. متوجه یک کتاب دیگر شد ، نقشه و یک نامه هم در کنار آن کتاب بود.
کتاب دیگر را با دست دیگرش برداشت و نگاهی بهش انداخت، چیزی روش نوشته نشده بود...نیشخندی زد.انگار از این معما خوشش اومده بود.کتاب هارو در لبه ی میز گذاشت و نامه را باز کرد.«میرای.تولد ۱۶ سالگیت مبارک.خانواده ات تصمیم گرفتند که تو دیگر پیش آنان بیای، بهرحال تو دیگر بزرگ شدی و شاید بشه کاری با موهای سفیدت کرد» بعد تمام شدن نامه نگاهی ترسناک با چشمان سرخش کرد و خدمتکاران با سرعت از اتاق رفتند.
او از صندلی اش بلند شد و به سمت اینه ی بغل اتاقش رفت. نگاهی به خود انداخت.
به چشمان یاقوتی مانندش که مانند خون سرخ و قرمز بود
و بعدش به موهای خود نگاهی کرد، موهای سفیدش که مانند ابریشم بود و مانند ماه در میان شب میدرخشید.
نیشخندی زد و با چشمان بیرحمش بگفت:«انان هیچوقت مرا قبول نکردند..و حالا میخواهند به پیششان بروند؟»
کمی فکر کرد...مدت ها طول کشید و بعد از نیم ساعت فکر کردن نگاهی دوباره به آینده انداخت.با چشمانی که داشت میگفت «من برنده ام» اروم گفت:«پس که اینطور! الان فهمیدم چرا میخوام باهاشون زندگی کنم»
اما من شمع ۱۶ سالگی ام را خاموش کردم.
نسیم خنک و بهاری ، پرندگان پرواز در آسمان...تمام آنان آزادی دارند و اما من در قفس زندانی ام..افسوس
خادم ها با کمی تردید و ترس به او نزدیک میشوند.
با ترس و وحشت به او میگویند:«بانوی جوان...تولدتان را به شما تبریک میگ..میگوییم...»
خادمی که از بقیه بالارده تر بود کادویی برد دست را روی میز او گذاشت و تعظیم کوتاهی کرد«بانو میرای ، تولد ۱۶ سالگیتون رو بهتون تبریک میگویم. این یک هدیه از طرف پدرتون، شاه هستش »
او که تمام مدت محو تماشای ماه در آسمان بود نگاهی به کادو کرد. مانند همیشه! کاغذ کادوی گران قیمت و شاید هم مثل تولد های دیگر یک گردنبند و نامه ای که رویش تولدت مبارک نوشته شده است. کادو رو بر دستان سفیدش گرفت و باز کرد. کادوی متفاوتی بود و کمی عجیب. یک کتاب کهن و فرسوده که رویش با خطی بد نوشته شده بود «دفتر خاطرات جادوگر» کنی در فکر فرو رفت و با چشمان یاقوتی سرخش به ماه نگاهی انداخت. متوجه یک کتاب دیگر شد ، نقشه و یک نامه هم در کنار آن کتاب بود.
کتاب دیگر را با دست دیگرش برداشت و نگاهی بهش انداخت، چیزی روش نوشته نشده بود...نیشخندی زد.انگار از این معما خوشش اومده بود.کتاب هارو در لبه ی میز گذاشت و نامه را باز کرد.«میرای.تولد ۱۶ سالگیت مبارک.خانواده ات تصمیم گرفتند که تو دیگر پیش آنان بیای، بهرحال تو دیگر بزرگ شدی و شاید بشه کاری با موهای سفیدت کرد» بعد تمام شدن نامه نگاهی ترسناک با چشمان سرخش کرد و خدمتکاران با سرعت از اتاق رفتند.
او از صندلی اش بلند شد و به سمت اینه ی بغل اتاقش رفت. نگاهی به خود انداخت.
به چشمان یاقوتی مانندش که مانند خون سرخ و قرمز بود
و بعدش به موهای خود نگاهی کرد، موهای سفیدش که مانند ابریشم بود و مانند ماه در میان شب میدرخشید.
نیشخندی زد و با چشمان بیرحمش بگفت:«انان هیچوقت مرا قبول نکردند..و حالا میخواهند به پیششان بروند؟»
کمی فکر کرد...مدت ها طول کشید و بعد از نیم ساعت فکر کردن نگاهی دوباره به آینده انداخت.با چشمانی که داشت میگفت «من برنده ام» اروم گفت:«پس که اینطور! الان فهمیدم چرا میخوام باهاشون زندگی کنم»
۱.۲k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲