عشق ارباب
پارت۱۱
جیمین: داداش قشنگممو داداش کوچیکههه
کوک: چیه
جیمین: هعیییی انگار این از من ۴سال بزرگتره
کوک: باشه داداش بزرگه
جیمین: داداش کوچیکهههه(کیوت)
کوک: بله داداش بزرگههههه(ادای جیمین در میاره)
جیمین: نمیشه اون نفهم بازی اون موقع منو یادت برههه(کیوت)
کوک: نههههه(کوت که سرشو برمیگردونه سمت لپ تاپش و چهره جدیش دوباره بر میگرده)
جیمین: جونگ کوککک (یکم داد)
کوک: بله جیمیننننن(کلافه)
جیمین: ات نه دیگهههههه اون بچه گناه داره
کوک: جیمین منکه ازت به قول خودت چهار سال کوچیک ترم اینو یاد گرفتم تو هنوز یاد نگرفتی؟
جیمین:چی؟
کوک: اینکه باید پای حرفت وایستی
جیمین: حالا یه این بار دیگهههه داداشی
کوک: نه جیمین الان راه دیگه ای ندارم چجوری بگم نه وقتی به مامان بابا گفتم
جیمین: چی؟ اونا که میدونن این ازدواج الکیه
کوک: هرچی تو این خدمتکارا ساده ترشون همینه که پس فردا دم در نیاره
جیمین: زندگیش چی
کوک: دیگه اون از بدشانسی خودشه
جیمین: اقای جئون جونگ کوک داری درباره زندگی یه نفر حرف میزنی
کوک: باشه تنها لطفی که میتونم بکنم اینه که بعد از وارث ولش کنم و براش خونه بگیرم و یه زندگی بهتر از این براش درست کنم
جیمین: قول دادی؟
کوک: اره
جیمین: ولی به اینم فکر کن که میتونی یه نفر دیگه هم انتخاب کنی
کوک: باشهههه جیمین کار دارمممم
جیمین: باشه داداش گلم خدافظ
کوک: راستی فعلا چیزی به ات نگو
جیمین: چشم
کوک: خدافظ
جیمین: خدافظ
هوفففف بلخره رفتتت دیگه میتونم کار کنم
خدا بگممممم جیمین باحرفایی که زد ذهنم به کل مشغول کرد اه
چند روز بعد
ویو ات
تو این چند روز انقدر کار کردم که خسته شدم داشتم تو اشپز خانه داشتم وسایل مرتب میکردم که اجوما گفت بریم توی سالن رفتم توی سالن
اجوما: خوب بچه ارباب نیخوان از بین شما یه نفر برای ازدواج انتخاب کنن
چی؟؟ ارباب نه هرکی انتخاب بشه من نباید انتخاب بشم
اجوما: کهههه ارباب خودشون سه نفر انتخاب کردن
نفر اول.....
جیمین: داداش قشنگممو داداش کوچیکههه
کوک: چیه
جیمین: هعیییی انگار این از من ۴سال بزرگتره
کوک: باشه داداش بزرگه
جیمین: داداش کوچیکهههه(کیوت)
کوک: بله داداش بزرگههههه(ادای جیمین در میاره)
جیمین: نمیشه اون نفهم بازی اون موقع منو یادت برههه(کیوت)
کوک: نههههه(کوت که سرشو برمیگردونه سمت لپ تاپش و چهره جدیش دوباره بر میگرده)
جیمین: جونگ کوککک (یکم داد)
کوک: بله جیمیننننن(کلافه)
جیمین: ات نه دیگهههههه اون بچه گناه داره
کوک: جیمین منکه ازت به قول خودت چهار سال کوچیک ترم اینو یاد گرفتم تو هنوز یاد نگرفتی؟
جیمین:چی؟
کوک: اینکه باید پای حرفت وایستی
جیمین: حالا یه این بار دیگهههه داداشی
کوک: نه جیمین الان راه دیگه ای ندارم چجوری بگم نه وقتی به مامان بابا گفتم
جیمین: چی؟ اونا که میدونن این ازدواج الکیه
کوک: هرچی تو این خدمتکارا ساده ترشون همینه که پس فردا دم در نیاره
جیمین: زندگیش چی
کوک: دیگه اون از بدشانسی خودشه
جیمین: اقای جئون جونگ کوک داری درباره زندگی یه نفر حرف میزنی
کوک: باشه تنها لطفی که میتونم بکنم اینه که بعد از وارث ولش کنم و براش خونه بگیرم و یه زندگی بهتر از این براش درست کنم
جیمین: قول دادی؟
کوک: اره
جیمین: ولی به اینم فکر کن که میتونی یه نفر دیگه هم انتخاب کنی
کوک: باشهههه جیمین کار دارمممم
جیمین: باشه داداش گلم خدافظ
کوک: راستی فعلا چیزی به ات نگو
جیمین: چشم
کوک: خدافظ
جیمین: خدافظ
هوفففف بلخره رفتتت دیگه میتونم کار کنم
خدا بگممممم جیمین باحرفایی که زد ذهنم به کل مشغول کرد اه
چند روز بعد
ویو ات
تو این چند روز انقدر کار کردم که خسته شدم داشتم تو اشپز خانه داشتم وسایل مرتب میکردم که اجوما گفت بریم توی سالن رفتم توی سالن
اجوما: خوب بچه ارباب نیخوان از بین شما یه نفر برای ازدواج انتخاب کنن
چی؟؟ ارباب نه هرکی انتخاب بشه من نباید انتخاب بشم
اجوما: کهههه ارباب خودشون سه نفر انتخاب کردن
نفر اول.....
۹.۲k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.