𝙿𝚊𝚛𝚝 🪶¹⁰
𝒪𝓋ℯ𝓇 𝓉𝒽ℯ 𝒽ℴ𝓇𝒾𝓏ℴ𝓃 💫
یونگی: گوشیتو بده من
ا/ت: ....
یونگی: گوشیتو بده من (داد)
ا/ت: ب..بیا
یونگی: چرا روشنش کردی ؟ ،...دلت میخواد گیرت بندازن؟
ا/ت: من نمیدونستم ، ببخشید
یونگی: میدونی اگه ندیدمشون الان چی میشد.
ا/ت: ....
یونگی: سرتو بگیر بالا
ا/ت: ....
یونگی: ا/ت....گفتم سرتو بگیر بالا
راوی: دستشو زیر چونه ا/ت گذاشت و اورد بالا..
یونگی: میشه بهم نگاه کنی
ا/ت: (تو چشماش نگاه کرد)
یونگی: معذرت میخوام که داد زدم....آخه دلم نمیخواد اتفاقی برات بیوفته.
ا/ت: ازت ممنونم.
یونگی: ..... بیا از اینجا بریم تا پیدامون نکردن.
ا/ت: باش :)
◆◇◇◇◇◇◇◆
راوی: یکم بعد رسیدن جلوی یه آپارتمان و واردش شدن ، از پله ها بالا رفتن تا رسیدن به یه خونه و یونگی در زد.
خیلی طول نکشید که پسری تقریبا قد بلند درو باز کرد.
یونگی: سلام
هوسوک: اوه یونگیا
یونگی: میتونیم بیایم تو
راوی: هوسوک یه نگاه به ا/ت کرد و بعد سرشو به نشونه تایید تکون داد..
هوسوک: نمیخوای معرفیش کنی؟
یونگی: خب اگه بخوام از اولش برات بگم خیلی زمان میبره ولی خب...این ا/ته
هوسوک: همین
یونگی: نه این همش نبود که....بعضیا دنبال ا/ت هستن و من تصمیم گرفتم بهش کمک کنم.
هوسوک: بعضیا؟
یونگی: اونم داستانش مفصله
هوسوک: یاااا....یا میگی یا باید بگی
ا/ت: میتونم خودم بگم؟
یونگی: آره....آره بگو
ا/ت: خب من ا/تم و راستش بخاطر اینکه خانوادم به زور میخوان شوهرم بدم از خونه فرار کردم ، توی این مسیر با یونگی آشنا شدم و اون لطف کرد و بهم کمک کرد ، همین
هوسوک: مرسی بابت توضیحات
ا/ت: :)
یونگی: حالا ما اومدیم اینجا تا ازت یه خواهشی بکنیم.
هوسوک: خواهش..؟ چه خواهشی؟
یونگی: میشه ا/ت یه چند روزی اینجا بمونه؟
هوسوک: اینجااا؟
یونگی: لطفا هوسوکا
هوسوک: خب من مشکل ندارم ولی یونگی میدونی که من تنها زندگی نمیکنم باید اجازه جیمینم بگیریم.
یونگی: آره...آره میدونم ، کی میاد خونه؟
هوسوک: الان که دانشگاهه ساعت ۱ دانشگاهش تموم میشه و بعد اونم میره سر کار ، حدودا ساعت ۷ عصر میرسه خونه.
یونگی: میتونیم تا اون موقع ما بمونیم اینجا
هوسوک: البته.
•ادامه دارد•
▪︎آن سوی افق▪︎
یونگی: گوشیتو بده من
ا/ت: ....
یونگی: گوشیتو بده من (داد)
ا/ت: ب..بیا
یونگی: چرا روشنش کردی ؟ ،...دلت میخواد گیرت بندازن؟
ا/ت: من نمیدونستم ، ببخشید
یونگی: میدونی اگه ندیدمشون الان چی میشد.
ا/ت: ....
یونگی: سرتو بگیر بالا
ا/ت: ....
یونگی: ا/ت....گفتم سرتو بگیر بالا
راوی: دستشو زیر چونه ا/ت گذاشت و اورد بالا..
یونگی: میشه بهم نگاه کنی
ا/ت: (تو چشماش نگاه کرد)
یونگی: معذرت میخوام که داد زدم....آخه دلم نمیخواد اتفاقی برات بیوفته.
ا/ت: ازت ممنونم.
یونگی: ..... بیا از اینجا بریم تا پیدامون نکردن.
ا/ت: باش :)
◆◇◇◇◇◇◇◆
راوی: یکم بعد رسیدن جلوی یه آپارتمان و واردش شدن ، از پله ها بالا رفتن تا رسیدن به یه خونه و یونگی در زد.
خیلی طول نکشید که پسری تقریبا قد بلند درو باز کرد.
یونگی: سلام
هوسوک: اوه یونگیا
یونگی: میتونیم بیایم تو
راوی: هوسوک یه نگاه به ا/ت کرد و بعد سرشو به نشونه تایید تکون داد..
هوسوک: نمیخوای معرفیش کنی؟
یونگی: خب اگه بخوام از اولش برات بگم خیلی زمان میبره ولی خب...این ا/ته
هوسوک: همین
یونگی: نه این همش نبود که....بعضیا دنبال ا/ت هستن و من تصمیم گرفتم بهش کمک کنم.
هوسوک: بعضیا؟
یونگی: اونم داستانش مفصله
هوسوک: یاااا....یا میگی یا باید بگی
ا/ت: میتونم خودم بگم؟
یونگی: آره....آره بگو
ا/ت: خب من ا/تم و راستش بخاطر اینکه خانوادم به زور میخوان شوهرم بدم از خونه فرار کردم ، توی این مسیر با یونگی آشنا شدم و اون لطف کرد و بهم کمک کرد ، همین
هوسوک: مرسی بابت توضیحات
ا/ت: :)
یونگی: حالا ما اومدیم اینجا تا ازت یه خواهشی بکنیم.
هوسوک: خواهش..؟ چه خواهشی؟
یونگی: میشه ا/ت یه چند روزی اینجا بمونه؟
هوسوک: اینجااا؟
یونگی: لطفا هوسوکا
هوسوک: خب من مشکل ندارم ولی یونگی میدونی که من تنها زندگی نمیکنم باید اجازه جیمینم بگیریم.
یونگی: آره...آره میدونم ، کی میاد خونه؟
هوسوک: الان که دانشگاهه ساعت ۱ دانشگاهش تموم میشه و بعد اونم میره سر کار ، حدودا ساعت ۷ عصر میرسه خونه.
یونگی: میتونیم تا اون موقع ما بمونیم اینجا
هوسوک: البته.
•ادامه دارد•
▪︎آن سوی افق▪︎
۲۱.۴k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.