سایه های عشق ۲

ویو چویا:

به دور و برم نگاه کردم صدای اکو رو میشنیدم ولی چیزی جز سفیدی دورم نمیدیدم. آه سرم درد میکنه تازه فهمیدم که توی رویام. سایه ای رو میدیدم همون بود همون بانداژی احمق بود. میخواستم تکون بخورم ولی بدنم بی حس بود دیدم که سرش رو برگردوند و چیزی زمزمه کرد " مراقب خودت باش "
سنگینی صداش رو حس کردم. این چی بود؟ یهو چشمام رو کامل باز کردم و همون واقعیت رو دیدم اکو بالاسرم بود و با نگرانی به چهره رنگ پریدم نگا میکرد

چویا: اکو...؟
اکو: چویا سان حالتون خوبه؟
چویا: آره....

اروم بلند شدم و به همه چیز رو پردازش کردم و به سختی قدم گذاشتم که.... بدن لرزان دازای اون گوشه افتاد بود و خون ازش میبارید

چویا: د.... دازای....
با تمام توانم دویدم سمتش و کنارش زانو زدم و آروم اونو در اغوشم گرفتم
دازای: بالاخره طلسم رو شکستم....
چویا: نه نه نه! تو چیکار کردی؟! داری شوخی میکنی؟!
ویو دازای:

متوجه اشک هایی که تهدید به ریختن میکرد شدم دستمو دراز کردم و اشک کنار چشماش رو پاک کردم
دازای: کله هویجی...
چویا: تو قول دادی! من و تو عهد بستیم از هم محافظت میکنیم، نه؟!
دازای: اشکالی نداره....
چویا: تو داری سر به سرم میزاری، آره درسته...تو قرار نیست جایی بری
دازای: تو میتونی راهو ادامه بدی... بدون من...
چویا: نمیتونم!! من ضعیفم دازای....
دازای: چویا...
چویا: نیازی نیست بهم دلداری بدی و اشک منو پاک کنی. به اندازه کافی زجر کشیدم... دیگه نمیتونم اینو تحمل کنم...
چویا دست دازای رو گرفت و به صورتش نزدیک کرد میتونست سردی دستاش رو حس کنه اشک هاش به آرومی سرازیر شد و بدن دازای رو محکمتر در اغوش گرفت و بوسه ای نرم روی لب های دازای گذاشت
چویا: دازای... تو یه احمقی...
دازای: چویا... من... بابت... همه چیز... ازت ممنونم..
چویا لبخند تلخی زد و گذاشت که همه چیز آروم تموم بشه
چویا: دوستت دارم...


منتظر پارت بعدی باشید ♡
دیدگاه ها (۳)

ادیت خودم کپی ممنوع

سایه های عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط