p2
ویو ات
شروع کردم به تمیز کردن خونه که یهو بابام صدام زد
ات: اومدم (تقریبا بلند) نکنه هیون چیزی بهش گفته (زمزمه)
...
در زدم و وارد شدم
راستی تو کل دیالوگا ات مظلومه و اروم حرف میزنه
ات: پدر با من کاری داشتین(استرس)
(بابای ات =ب/ا)
ب/ا: اره بشین اینجا چند تا چیز میخوام بهت بگم (جدی (همیشه جدی و سرد))
دلم برا ات میسوزه
ات: چشم
ب/ا: خوب قراره که خاهر بزرگت با هیون ازدواج کنه
ویو ات
اینو که شنیدم قلبم درد گرفت چطور تونست قبول کنه
ات یه نگاه به هیون انداخت قیافه ناراحتش نشون میداد که مجبورش کردن و قیافه تمسخر آمیز دوهی هم اینو ثابت میکنه
ات: با... باشه اگه با من کاری ندارین من برم ظرفا رو بشورم(بغض)
ب/ا: نه صبر کن تو رو اینجا نیاوردم که بگم خواهرت قراره با هیات ازدواج کنه میخواستم بگم برو وسایلتو جمع کن قراره هیون بیاد اینجا اتاق کم داریم تو باید با تهیونگ ازدواج کنی فهمیدی... فردا ماشین میاد دنبالت
ات: چشم
دوهی: ههههه همون تهیونگ معروفی که به هیچکس محل سگم نمیده و پلیسه واقعا که عالی شد خواهر کوچیکه(توجه توجه این فیک ها واقعیت نداره)
ات: ببخشید من میرم وسایلمو جمع کنم
...
ویو ات
رفتم و وسایلمو جمع مردم خیلی وسیله نداشتم برای همین یه لباس و گردنبند مامانمو برداشتم یه بغضی تو گلوم بود که نمیتونستم قورتش بدم یا گریه کنم
وسایلمو جمع کردم و خوابیدم صبح بیدار شدم و بعد از چند ساعت رسیدم خونه اقای تهیونگ با کمک اجوما رفتم تو اتاق اون تا ببینمش و چیزی که دیدمو باور نمیکردم
شروع کردم به تمیز کردن خونه که یهو بابام صدام زد
ات: اومدم (تقریبا بلند) نکنه هیون چیزی بهش گفته (زمزمه)
...
در زدم و وارد شدم
راستی تو کل دیالوگا ات مظلومه و اروم حرف میزنه
ات: پدر با من کاری داشتین(استرس)
(بابای ات =ب/ا)
ب/ا: اره بشین اینجا چند تا چیز میخوام بهت بگم (جدی (همیشه جدی و سرد))
دلم برا ات میسوزه
ات: چشم
ب/ا: خوب قراره که خاهر بزرگت با هیون ازدواج کنه
ویو ات
اینو که شنیدم قلبم درد گرفت چطور تونست قبول کنه
ات یه نگاه به هیون انداخت قیافه ناراحتش نشون میداد که مجبورش کردن و قیافه تمسخر آمیز دوهی هم اینو ثابت میکنه
ات: با... باشه اگه با من کاری ندارین من برم ظرفا رو بشورم(بغض)
ب/ا: نه صبر کن تو رو اینجا نیاوردم که بگم خواهرت قراره با هیات ازدواج کنه میخواستم بگم برو وسایلتو جمع کن قراره هیون بیاد اینجا اتاق کم داریم تو باید با تهیونگ ازدواج کنی فهمیدی... فردا ماشین میاد دنبالت
ات: چشم
دوهی: ههههه همون تهیونگ معروفی که به هیچکس محل سگم نمیده و پلیسه واقعا که عالی شد خواهر کوچیکه(توجه توجه این فیک ها واقعیت نداره)
ات: ببخشید من میرم وسایلمو جمع کنم
...
ویو ات
رفتم و وسایلمو جمع مردم خیلی وسیله نداشتم برای همین یه لباس و گردنبند مامانمو برداشتم یه بغضی تو گلوم بود که نمیتونستم قورتش بدم یا گریه کنم
وسایلمو جمع کردم و خوابیدم صبح بیدار شدم و بعد از چند ساعت رسیدم خونه اقای تهیونگ با کمک اجوما رفتم تو اتاق اون تا ببینمش و چیزی که دیدمو باور نمیکردم
۵.۸k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.