گل رز♔
گل رز♔
#پارت35
از زبان چویا]
_ازت معذرت میخوام!
با عصبانیت بهش نگاه کردم ـو ادامه دادم: اینا حرفایی بود که پدرم میخواست توعه لعنتی بشنوی ولی تو چیکار کردی؟
چطور تونستی برادرتو بکشی؟ چطور تونستی با احساساتم بازی کنی؟
_چویا تو داری چی میگی؟
با خشم بهش نگاه کردم که باعث شد جا بخوره:
_تو یکی خفه شو لعنتی!!
با چشمای گریون گفتم: لعنت بهتون، لعنت به هرکسی که اوسامو هست.
چاقویی که همراهم داشتم ـواز جیبم در اوردم ـو سمت ـه اکیرای لعنتی پرت کردم که با دستش از دسته ی چاقو گرفت.
سریع با یه پرش از اونجا دور شدم، چطور تونست؟ چطور تونست؟؟؟
از زبان دازای]
من چطور تونستم همچین کاری کنم؟ من... من چیکار کردم؟
_سربازا ـرو بفرست دنبال ـش اون پسر از این به بعد تحت سلطنت ـه ما قرار میگیره.
با تعجب ـو عصبانیت گفتم: چرا نمیزاری راحت باشه؟ راست میگفت؟ شما پدرشو کشتید؟؟ منظورش از اینکه برادر ـتونو کشتید چی بود؟
با عصبانیت بهم نگاه کرد ـو گفت: " فکر میکردم فقط اون پسره هست که احمق ـه ـو از چیزی خبر نداره وای انگار تو از هیچی خبر نداری.
بفهم پسر، یکم بزرگ شو! تا کی میخوای همینطوری بچه بمونی؟
وارث ـه الهه اون ناکاهارا چویا، اون یه انسانه ـو 18 ساله ـشه؛ درواقع 18 سال ـه پیش به دنیا اومد.
ما باید اون پسر ـو دستگیر کنیم نباید بزاریم از چنگ ـمون فرار کنه.
الان تنها چیزی که مهمه اینکه از قدرت ـه اون استفاده کنیم ـو همچی ـو تحت ـه کنترل ـه خودمون در بیاریم، پس فعلا به اینکه چه اتفاقایی داره برای اون پسر میوفته اهمیتی نداره.
تا یاد نگرفته چجوری قدرت ـشو فعال کنه باید به دستش بیاریم دیر یا زود میفهمه که چجوری توانایی ـشو فعال کنه ـو اونو کنترل کنه؛...
پس امشب تو کار ـه من دخالت نکن ـو فکر ـه کمک به اون پسر ـو فراموش کن.
برای لحظه ای شوکه شدم، سری تکون دادم ـو به اتاقم رفتم.
نمیتونم... نمیتونم باید بهش کمک کنم، به اندازه ی کافی خورد ـش کردم.
هرطور شده بهش کمک میکنم!
از زبان چویا]
متنفرم، متنفرم، ازت متنفرمم!!!
با دستم گلدون ـه گل رزی که کنار ـه پنجره بود ـو شوت کردم که باعث شد گلدون بشکنه.
با تمام توان ـم همراه با اشکایی که از گونه هام سر میخوردن داد زدم:
_چرا ولم نمیکنی؟؟ اینهمه درد دارم دارم خفه میشم یعنی ایقدر برات لذت بخشه که ولم نمیکنی؟؟ چرا اینکه همیشه تنهام برات لذت بخشه؟؟ چرا برات لذت داره که دارم از اینهمه عذابی که بهم میدی میمیرم؟؟ اینقدر لذت بخشه که داری منو روی انگشتات میچرخونی؟؟ پدرم ـو ازم گرفتی مادم ـو ازم گرفتی رازایی که داشتم ـو برملا کردی دیگه بس نیست؟؟...
تن ـه صدامو پایین اوردم ـو گفتم: اینقدر برات لذت داره که دارم از دلتنگی دق میکنم؟؟ ولم کن!! خواهش میکنم ازادم کن، بزار برگردم پیش ـه خانواده ـم! بیشتر از این شکنجه ـم نده!
بزار برم پیش ـه کسایی که دوسشون داشتم؛ دیگه نمیتونم،... نمیتونم این همه دلتنگی ـو فراموش کنم.
پاهام سست شدن ـو رو زمین افتادم.
_منم همراه ـه خودت ببر!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا_پارت35
#پارت35
از زبان چویا]
_ازت معذرت میخوام!
با عصبانیت بهش نگاه کردم ـو ادامه دادم: اینا حرفایی بود که پدرم میخواست توعه لعنتی بشنوی ولی تو چیکار کردی؟
چطور تونستی برادرتو بکشی؟ چطور تونستی با احساساتم بازی کنی؟
_چویا تو داری چی میگی؟
با خشم بهش نگاه کردم که باعث شد جا بخوره:
_تو یکی خفه شو لعنتی!!
با چشمای گریون گفتم: لعنت بهتون، لعنت به هرکسی که اوسامو هست.
چاقویی که همراهم داشتم ـواز جیبم در اوردم ـو سمت ـه اکیرای لعنتی پرت کردم که با دستش از دسته ی چاقو گرفت.
سریع با یه پرش از اونجا دور شدم، چطور تونست؟ چطور تونست؟؟؟
از زبان دازای]
من چطور تونستم همچین کاری کنم؟ من... من چیکار کردم؟
_سربازا ـرو بفرست دنبال ـش اون پسر از این به بعد تحت سلطنت ـه ما قرار میگیره.
با تعجب ـو عصبانیت گفتم: چرا نمیزاری راحت باشه؟ راست میگفت؟ شما پدرشو کشتید؟؟ منظورش از اینکه برادر ـتونو کشتید چی بود؟
با عصبانیت بهم نگاه کرد ـو گفت: " فکر میکردم فقط اون پسره هست که احمق ـه ـو از چیزی خبر نداره وای انگار تو از هیچی خبر نداری.
بفهم پسر، یکم بزرگ شو! تا کی میخوای همینطوری بچه بمونی؟
وارث ـه الهه اون ناکاهارا چویا، اون یه انسانه ـو 18 ساله ـشه؛ درواقع 18 سال ـه پیش به دنیا اومد.
ما باید اون پسر ـو دستگیر کنیم نباید بزاریم از چنگ ـمون فرار کنه.
الان تنها چیزی که مهمه اینکه از قدرت ـه اون استفاده کنیم ـو همچی ـو تحت ـه کنترل ـه خودمون در بیاریم، پس فعلا به اینکه چه اتفاقایی داره برای اون پسر میوفته اهمیتی نداره.
تا یاد نگرفته چجوری قدرت ـشو فعال کنه باید به دستش بیاریم دیر یا زود میفهمه که چجوری توانایی ـشو فعال کنه ـو اونو کنترل کنه؛...
پس امشب تو کار ـه من دخالت نکن ـو فکر ـه کمک به اون پسر ـو فراموش کن.
برای لحظه ای شوکه شدم، سری تکون دادم ـو به اتاقم رفتم.
نمیتونم... نمیتونم باید بهش کمک کنم، به اندازه ی کافی خورد ـش کردم.
هرطور شده بهش کمک میکنم!
از زبان چویا]
متنفرم، متنفرم، ازت متنفرمم!!!
با دستم گلدون ـه گل رزی که کنار ـه پنجره بود ـو شوت کردم که باعث شد گلدون بشکنه.
با تمام توان ـم همراه با اشکایی که از گونه هام سر میخوردن داد زدم:
_چرا ولم نمیکنی؟؟ اینهمه درد دارم دارم خفه میشم یعنی ایقدر برات لذت بخشه که ولم نمیکنی؟؟ چرا اینکه همیشه تنهام برات لذت بخشه؟؟ چرا برات لذت داره که دارم از اینهمه عذابی که بهم میدی میمیرم؟؟ اینقدر لذت بخشه که داری منو روی انگشتات میچرخونی؟؟ پدرم ـو ازم گرفتی مادم ـو ازم گرفتی رازایی که داشتم ـو برملا کردی دیگه بس نیست؟؟...
تن ـه صدامو پایین اوردم ـو گفتم: اینقدر برات لذت داره که دارم از دلتنگی دق میکنم؟؟ ولم کن!! خواهش میکنم ازادم کن، بزار برگردم پیش ـه خانواده ـم! بیشتر از این شکنجه ـم نده!
بزار برم پیش ـه کسایی که دوسشون داشتم؛ دیگه نمیتونم،... نمیتونم این همه دلتنگی ـو فراموش کنم.
پاهام سست شدن ـو رو زمین افتادم.
_منم همراه ـه خودت ببر!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا_پارت35
۱۴.۹k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.