Im nothing without you part 16
در حال دیدن کتابها توی یکی از ردیفها بود که با شنیدن اون صدای آشنا سرشو بالا آورد و اون مرد قد بلند رو دید_منم کتاب خیلی دوست دارم
یونجون گفت و همونطور که چشماش روی کتابها میچرخید و کنار یونگی با فاصله ایستاده بود،لبخندی زد_آقای چا اینجا چیکار میکنید؟
یونگی خیلی خشک پرسید و منتظر جواب موند_معلوم نیست؟اومدم کتاب بخرم
یونگی هم چشماش رو به کتابها داد_نمیگین اگه ما رو با هم ببینن شک میکنن؟
یونجون لبخند ریزی گوشه لبش نشست_چرا باید شک کنن ما فقط اومدیم کتاب بخریم...برای نقشه کشیدن که اینجا نیستیم
یونگی نیم نگاهی بهش انداخت و پوفی کرد و با صدای خیلی آروم که فقط زمزنهوار لبش رو تکون میداد گفت_به هر حال جایی که من هستم نیاین اینطوری بهتره
یونجون بیتوجه به حرفش و بدون نگاه کردن پرسید_چطور پیش میره؟ _هنوز هیچ کاری نکردم _به نفعته سریعتر شروع کنی،فرصتها خیلی کمن
و کتابی که به زبان ایتالیایی بود رو پیش روی یونگی گذاشت_به نظر قشنگ میاد اگه جای تو بودم میخوندمش
و بدون خرید کتابی از اونجا بیرون رفت و چشمای یونگی به جای خالی مرد قفل شد
~
سر میزش نشسته بود و کاراش رو انجام میداد.بعد از انجام نصف کارها پوفی کشید و دستشو لای موهاش برد.امروز اصلا حوصله کار نداشت و یجورایی خسته بود؛شاید دلیلش درگیری ذهنش به خاطر اتفاق دیشب بود و میخواست با یکی حرف بزنه تا آرومشه و کی بهتر از مادربزرگ دوستداشتنیش؟
تقی به در اتاق تهیونگ زد و با اجازه ورود،وارد شد و درو بست.نزدیک میز رفت و به تهیونگی که منتظر شنیدن بود نگاه کرد_تهیونگ میتونم امروز زودتر برم؟ _چیزی شده؟ _نه فقط میخوام برم دیدن مامان بزرگ
تهیونگ که میدونست اون هنوز درگیره و حق هم داره،سری تکون داد_باشه برو عزیزم،سلام برسون مراقب خودتم باش
کوک لبخندی زد و سر تکون داد
~
رفته بود مواد غذایی خونه بخره که جونگکوک بهش زنگ زده بود و گفته بود اومده دیدنش و اون هم سریعا به خودش رو به خونه رسوند.کوک رو دید که روی نیمکت آهنی نزدیک درِ خونه با پالتوی بلند کرمی و مخملش نشسته و به روبه روش خیرهست_جونگکوک
کوک با شنیدن صداش بلند شد و با لبخند بغلش کرد_سلام چطوری؟ _خوبم پسرم تو خوبی؟
سری تکون داد_بد نیستم
بعد از اینکه وارد خونه شدن کوک روی مبل نشست_بهتره زیاد نری بیرون هوا خیلی سرده _من اونقدرام پیر نشدم جونگکوک شلوغش نکن _من کِی یه همچین حرفی زدم؟...میگم حداقل لباس گرم بپوش
مادربزرگ لبخندی زد_باشه..بزار لباسمو عوض کنم
کوک بعد از رفتن اون نفس عمیقی کشید و به خونه نگاه کرد و ناخودآگاه یاد اولین قرار ملاقاتش با مادر بزرگ و اومدنش به این خونه افتاد.
ادامه در کامنت
like please??
یونجون گفت و همونطور که چشماش روی کتابها میچرخید و کنار یونگی با فاصله ایستاده بود،لبخندی زد_آقای چا اینجا چیکار میکنید؟
یونگی خیلی خشک پرسید و منتظر جواب موند_معلوم نیست؟اومدم کتاب بخرم
یونگی هم چشماش رو به کتابها داد_نمیگین اگه ما رو با هم ببینن شک میکنن؟
یونجون لبخند ریزی گوشه لبش نشست_چرا باید شک کنن ما فقط اومدیم کتاب بخریم...برای نقشه کشیدن که اینجا نیستیم
یونگی نیم نگاهی بهش انداخت و پوفی کرد و با صدای خیلی آروم که فقط زمزنهوار لبش رو تکون میداد گفت_به هر حال جایی که من هستم نیاین اینطوری بهتره
یونجون بیتوجه به حرفش و بدون نگاه کردن پرسید_چطور پیش میره؟ _هنوز هیچ کاری نکردم _به نفعته سریعتر شروع کنی،فرصتها خیلی کمن
و کتابی که به زبان ایتالیایی بود رو پیش روی یونگی گذاشت_به نظر قشنگ میاد اگه جای تو بودم میخوندمش
و بدون خرید کتابی از اونجا بیرون رفت و چشمای یونگی به جای خالی مرد قفل شد
~
سر میزش نشسته بود و کاراش رو انجام میداد.بعد از انجام نصف کارها پوفی کشید و دستشو لای موهاش برد.امروز اصلا حوصله کار نداشت و یجورایی خسته بود؛شاید دلیلش درگیری ذهنش به خاطر اتفاق دیشب بود و میخواست با یکی حرف بزنه تا آرومشه و کی بهتر از مادربزرگ دوستداشتنیش؟
تقی به در اتاق تهیونگ زد و با اجازه ورود،وارد شد و درو بست.نزدیک میز رفت و به تهیونگی که منتظر شنیدن بود نگاه کرد_تهیونگ میتونم امروز زودتر برم؟ _چیزی شده؟ _نه فقط میخوام برم دیدن مامان بزرگ
تهیونگ که میدونست اون هنوز درگیره و حق هم داره،سری تکون داد_باشه برو عزیزم،سلام برسون مراقب خودتم باش
کوک لبخندی زد و سر تکون داد
~
رفته بود مواد غذایی خونه بخره که جونگکوک بهش زنگ زده بود و گفته بود اومده دیدنش و اون هم سریعا به خودش رو به خونه رسوند.کوک رو دید که روی نیمکت آهنی نزدیک درِ خونه با پالتوی بلند کرمی و مخملش نشسته و به روبه روش خیرهست_جونگکوک
کوک با شنیدن صداش بلند شد و با لبخند بغلش کرد_سلام چطوری؟ _خوبم پسرم تو خوبی؟
سری تکون داد_بد نیستم
بعد از اینکه وارد خونه شدن کوک روی مبل نشست_بهتره زیاد نری بیرون هوا خیلی سرده _من اونقدرام پیر نشدم جونگکوک شلوغش نکن _من کِی یه همچین حرفی زدم؟...میگم حداقل لباس گرم بپوش
مادربزرگ لبخندی زد_باشه..بزار لباسمو عوض کنم
کوک بعد از رفتن اون نفس عمیقی کشید و به خونه نگاه کرد و ناخودآگاه یاد اولین قرار ملاقاتش با مادر بزرگ و اومدنش به این خونه افتاد.
ادامه در کامنت
like please??
۳.۱k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.