* * زندگی متفاوت
🐾پارت 15
#diyana
به نقاشی که تصویر من بود خیره شدم خیلی دقیق خوب کشیده بود تا حالا انقدر کسی برام خوب نکشیده بود
ولی به نقاشی ارسلان که نمیرسید
ورقه رو گذاشتم تو کشو خیره شدم به حیاط بزرگ
هعیی خدا اون 2 هفته خیلی حالم خوب کرده بود
گوشیو برداشتم زنگ زدم به ارسلان بعد چند بوق صداش تو گوشم پیچید
ارسلان:سلام زندگیم
دیانا:سلامم عزیزم
ارسلان:جونم چی میخوای
دیانا:تا کی کارت تموم میشه
ارسلان:تا ساعت حدود 4
دیانا:خوبع پس من 4 و نیم تو رستوران همیشگی پاریس منتظرتم
ارسلان:چشم خانوم ان تایمم
خنده ای کردم گوشیو قطع کردم
گوشیم گذاشتم رو میز دیگه هیچی واسم اهمیت نداشت
دیگه واسم مهم نبود سر اون دختره پانیذ چی بیاد الان
بیشتر از همی زندگیم با ارسلان مهم بود
حوله رو برداشتم رفتم حموم........
#leoreza
اعصابم داشت خورد میشد دیگه
نه اون محموله کاراش درست پیش رفته بود نه این معامله شرکت
اعصابم به حدی خورد بودم که نگم مانیتور لب تاپ خاموش کردم بلند شدم رفتم تو کاناپه اتاق نشستم سرم تکیه دادم رو مبل که تقه ای به در خورد
و ارسلان اومد تو کنارم رو کاناپه نشست
ارسلان:امروز دیانا چطور بود
تعجب کردم از حرفش
رضا:بد نبود خیلی خوب نشست صبحونه اش خورد
ارسلان:مطمئنی
رضا:وای ارسلان میگی چیشده
ارسلان:هیچی امروز قرار گذاشت با هم بریم رستوران خوشحال بود اونم بعد این همه سال
با حرف ارسلان به فکر فرو رفتم من صبح به دیانا اجازه دادم تا بره پیشه پانیذ یعنی چی گفتن با بشکنه ارسلان به خودم اومدم
ارسلان:کجایی پسر با توام
رضا:هیچی اینجام چه بهتر بعدشم به این همه فقط خوشحاله توام فرصت از دست نده به نظرم
ارسلان:خب حالا تو خوبی
رضا:اره خوبم مگه نمیبینی
ارسلام:اوکی من رفتم
ارسلان پاشد از اتاق زد بیرون نگاهی به ساعت دیواری کردم 3 بود ذهنم خیلی مشغول بود
بعنی صبح پانیذ به دیا چی گفته چی بینشون اتفاق افتاده اصن نباید از اول میذاشتم
سوئیچ و گوشیم برداشتم رفتم سوار ماشین شدم به سمت عمارت حرکت کردم......
#diyana
به نقاشی که تصویر من بود خیره شدم خیلی دقیق خوب کشیده بود تا حالا انقدر کسی برام خوب نکشیده بود
ولی به نقاشی ارسلان که نمیرسید
ورقه رو گذاشتم تو کشو خیره شدم به حیاط بزرگ
هعیی خدا اون 2 هفته خیلی حالم خوب کرده بود
گوشیو برداشتم زنگ زدم به ارسلان بعد چند بوق صداش تو گوشم پیچید
ارسلان:سلام زندگیم
دیانا:سلامم عزیزم
ارسلان:جونم چی میخوای
دیانا:تا کی کارت تموم میشه
ارسلان:تا ساعت حدود 4
دیانا:خوبع پس من 4 و نیم تو رستوران همیشگی پاریس منتظرتم
ارسلان:چشم خانوم ان تایمم
خنده ای کردم گوشیو قطع کردم
گوشیم گذاشتم رو میز دیگه هیچی واسم اهمیت نداشت
دیگه واسم مهم نبود سر اون دختره پانیذ چی بیاد الان
بیشتر از همی زندگیم با ارسلان مهم بود
حوله رو برداشتم رفتم حموم........
#leoreza
اعصابم داشت خورد میشد دیگه
نه اون محموله کاراش درست پیش رفته بود نه این معامله شرکت
اعصابم به حدی خورد بودم که نگم مانیتور لب تاپ خاموش کردم بلند شدم رفتم تو کاناپه اتاق نشستم سرم تکیه دادم رو مبل که تقه ای به در خورد
و ارسلان اومد تو کنارم رو کاناپه نشست
ارسلان:امروز دیانا چطور بود
تعجب کردم از حرفش
رضا:بد نبود خیلی خوب نشست صبحونه اش خورد
ارسلان:مطمئنی
رضا:وای ارسلان میگی چیشده
ارسلان:هیچی امروز قرار گذاشت با هم بریم رستوران خوشحال بود اونم بعد این همه سال
با حرف ارسلان به فکر فرو رفتم من صبح به دیانا اجازه دادم تا بره پیشه پانیذ یعنی چی گفتن با بشکنه ارسلان به خودم اومدم
ارسلان:کجایی پسر با توام
رضا:هیچی اینجام چه بهتر بعدشم به این همه فقط خوشحاله توام فرصت از دست نده به نظرم
ارسلان:خب حالا تو خوبی
رضا:اره خوبم مگه نمیبینی
ارسلام:اوکی من رفتم
ارسلان پاشد از اتاق زد بیرون نگاهی به ساعت دیواری کردم 3 بود ذهنم خیلی مشغول بود
بعنی صبح پانیذ به دیا چی گفته چی بینشون اتفاق افتاده اصن نباید از اول میذاشتم
سوئیچ و گوشیم برداشتم رفتم سوار ماشین شدم به سمت عمارت حرکت کردم......
۹.۹k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.