⏤͟͟͞͞داستان:او راز مرا میداند⏤͟͟͞͞ «پارت7»
⏤͟͟͞͞داستان:او راز مرا میداند⏤͟͟͞͞ «پارت7»
فلیکس:خودت میدونی فکر نکنم لازم به گفتن باشه
فلیکس اینقدر سرد برخورد کرد که همه سکوت کردن.
هیون نگاهی به لینو کرد و با لینو چشم تو چشم شد.
جو یهو تغییر کرد.
لینو به فلیکس پوزخندی زد.
هیون تا فهمید که اوضاع زیادی داره خراب میشه از جاش بلند شد
هیون:فلیکس «بلند»
هیون فلیکس رو بلند کرد و روی کولش گذاشت.
فلیکس:هیون بزارم پایین
هیون:حرف نزن
هیون سریع به سمت اتاقش رفت و فلیکس رو روی تخت گذاشت و هیون رفت و در اتاق رو قفل کرد تا کسی نیاد داخل
فلیکس پا شد و نشست.
فلیکس:هیون چرا عجیب رفتار میکنی
هیون:چی شده؟ چرا اینجوری میکنی؟
فلیکس:این به تو ربط نداره پس بکش کنار
هیون:معلومه که به منم ربط داره تو که نمیدونی لینو میتونه چقد وحشی باشه
فلیکس:تو خبر داری لینو چرا شبا از خونه میره بیرون؟
هیون:نه من نمیدونم
فلیکس: هه تو گفتی منم باور کردم
هیون:چرا اینجوری حرف میزنی؟
فلیکس اینقدر نا امید بود که گفت
فلیکس:هیون من اضافیم؟
هیون:چی میگی؟ چرا اینطور فکر میکنی.
فلیکس یاد دورانی افتاد که با لینو زندگی میکرد و ذهنش بهم ریخت و زد زیر گریه.
هیون:فلیکس بس کن دیگه گریه نکن.
فلیکس:من نمیخوام دوباره.....هق.......بمیرم ... هق... من... میخوام... زندگی کنم.
هیون:فلیکس یه لحظه درباره ی چی حرف میزنی اینجا چخبره؟
فلیکس:هیون میخوام برگردم به دنیای خودم نمیخوام اینجا باشم میخوام از این کابوس بیدار بشم. «درحال گریه»
هیون:منظورت چیه؟
فلیکس به خودش اومد و یادش اومد نباید چیزی بگه و گرنه شاید براش بد تمام شه
فلیکس:هیون هیچی ، من واقعا متاسفم امروز زیاد حرف زدم .
هیون به فلیکس مشکوک میشه و از بالا نگاش میکنه.
هیون جوری به فلیکس نگاه میکرد که نمیشه گفت داخل ذهنش چی میگذشت....
سخن نویسنده:
هیهی~~خودمم کنجکاوم ببینم چی شد.........
فرشته هام مراقب زیبایی هاتون باشید💘
فلیکس:خودت میدونی فکر نکنم لازم به گفتن باشه
فلیکس اینقدر سرد برخورد کرد که همه سکوت کردن.
هیون نگاهی به لینو کرد و با لینو چشم تو چشم شد.
جو یهو تغییر کرد.
لینو به فلیکس پوزخندی زد.
هیون تا فهمید که اوضاع زیادی داره خراب میشه از جاش بلند شد
هیون:فلیکس «بلند»
هیون فلیکس رو بلند کرد و روی کولش گذاشت.
فلیکس:هیون بزارم پایین
هیون:حرف نزن
هیون سریع به سمت اتاقش رفت و فلیکس رو روی تخت گذاشت و هیون رفت و در اتاق رو قفل کرد تا کسی نیاد داخل
فلیکس پا شد و نشست.
فلیکس:هیون چرا عجیب رفتار میکنی
هیون:چی شده؟ چرا اینجوری میکنی؟
فلیکس:این به تو ربط نداره پس بکش کنار
هیون:معلومه که به منم ربط داره تو که نمیدونی لینو میتونه چقد وحشی باشه
فلیکس:تو خبر داری لینو چرا شبا از خونه میره بیرون؟
هیون:نه من نمیدونم
فلیکس: هه تو گفتی منم باور کردم
هیون:چرا اینجوری حرف میزنی؟
فلیکس اینقدر نا امید بود که گفت
فلیکس:هیون من اضافیم؟
هیون:چی میگی؟ چرا اینطور فکر میکنی.
فلیکس یاد دورانی افتاد که با لینو زندگی میکرد و ذهنش بهم ریخت و زد زیر گریه.
هیون:فلیکس بس کن دیگه گریه نکن.
فلیکس:من نمیخوام دوباره.....هق.......بمیرم ... هق... من... میخوام... زندگی کنم.
هیون:فلیکس یه لحظه درباره ی چی حرف میزنی اینجا چخبره؟
فلیکس:هیون میخوام برگردم به دنیای خودم نمیخوام اینجا باشم میخوام از این کابوس بیدار بشم. «درحال گریه»
هیون:منظورت چیه؟
فلیکس به خودش اومد و یادش اومد نباید چیزی بگه و گرنه شاید براش بد تمام شه
فلیکس:هیون هیچی ، من واقعا متاسفم امروز زیاد حرف زدم .
هیون به فلیکس مشکوک میشه و از بالا نگاش میکنه.
هیون جوری به فلیکس نگاه میکرد که نمیشه گفت داخل ذهنش چی میگذشت....
سخن نویسنده:
هیهی~~خودمم کنجکاوم ببینم چی شد.........
فرشته هام مراقب زیبایی هاتون باشید💘
۳.۷k
۲۵ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.