رمان
مافیای خشن منp7
کوک
داشتم میرفتم سمت دار میدونید من قرار نیست بمیرم یکم عجیبه ولی واقعیت داره، منو از دار اویزون کردن و من حتی یه قطره اشکم نریختم میدونید چون من وقتی خواستم برم تو دار جامو با یکی مثل خودم عوض کردم اون یه ادم بدبختی بود که مادرش درحال مرگ بوده منم پول بیمارستانو دادم و تونست زنده بمونه به خانوادش کمک مالی کردم اونم جونشو فدا کرد برای تشکر، من از قبل میدونستم که دستگیر میشم و قراره اعدام بشم پس نقشه کشیده بودم...( بچه ها این از زبون کوک ولی من خواستم گیجتون کنم ببخشید😂)
ا. ت
وقتی کوک رفت بالای دار داشتم از گریه خودمو میزدم که یکی بهم زنگ زد ناشناس بود :
ناشناس:الوو
ا. ت:الو شما؟ هق هق
ناشناس :نشناختی خله
ا. ت:کوککککک این غیر ممکنه تو الان بالای داری
کوک:هه شوهرتو دیت کم گرفتی دقیقا وقتی داشتم میرفتم سمت اعدام گاه جام عوض شد و ( ماجرا رو براش تعریف میکنه)فک کردی تنهات میزارم...
ا. ت:وای کوک باورت نمیشه چقدر خوشحالم، که ا. ت میزنه زیر گریه...
کوک:وا چته مگه مردم
ا. ت:این از سر خوشحالیه... هق هق
کوک:امده شو که دارم میام دنبالت...
ا. ت:باشه، یه پیراهن مشکی پوشیدم ( عکسش بالا هست👆🏻)وسریع کیفمو برداشتمو رفتم بیرون منتظر کوک....
کوک
داشتم میرفتم سمت خونه ا. ت رفتم دم در و ا. ت سوار شد:
ا. ت:کوک باورم نمیشه برگشتی... (بغض)
کوک:اول باید سلام عشقم بعدشم مگه من قرار بود چیزیم بشه، من تورو هیچ وقت تنها نمیزارم به اندازه ی کافی پسرا دنبالت هستن ...
ا. ت:باشه بابا سلاممم، اممم کوک
کوک:جانممم
ا. ت:حالا که حالت خوبه
کوک:بازم گفت
ا. ت:باشه بابا، میشه بریم مسافرت؟؟؟
کوک:مسافرت؟
ا. ت:اهم
کوک:تو جون بخا، بخوای کل دنیا رو میگردونم برات عشقم بعد لپامو کشید
ا. ت:نکننننن
کوک:جوووون گردنو بخورمت
ا. ت:درد داره نکن خب اههه
کوک:باشه بابا لوس
ا. ت
بعد از یکی دو هفته رفتیم با ماشین مسافرت کانادا خیلی هوا سرد بود داشتیم به میزدیم :
ا. ت:واییییی چقدر هوا سرده دارم یخ میزنم...
کوک:ارههه خب الان زمستونه همه جا سرده تازه الان کانادا که بهتره بقیه کشور است الان کره کولاکه
ا. ت
شب شد ممکن بود گرگی چیزی حمله کنه برا همین پارک کردیم کنار جاده....
(صبح)
ا. ت:کوکککککککک( جیغ)
کوک:چیه چی شدهههه
ا. ت:ماشین یخ زدهههه
کوک:چیییییی
(بچه ها شب که خواب بودن دور ماشین رو برف کامل پوشونده بود و مثل یه تپه برف بود و هیچکس نمیتونست نجاتشون بده چون شبیه تپه بود و اگر سروصدا میکردن هم کسی نمیشنید )
کوک
داشتم میرفتم سمت دار میدونید من قرار نیست بمیرم یکم عجیبه ولی واقعیت داره، منو از دار اویزون کردن و من حتی یه قطره اشکم نریختم میدونید چون من وقتی خواستم برم تو دار جامو با یکی مثل خودم عوض کردم اون یه ادم بدبختی بود که مادرش درحال مرگ بوده منم پول بیمارستانو دادم و تونست زنده بمونه به خانوادش کمک مالی کردم اونم جونشو فدا کرد برای تشکر، من از قبل میدونستم که دستگیر میشم و قراره اعدام بشم پس نقشه کشیده بودم...( بچه ها این از زبون کوک ولی من خواستم گیجتون کنم ببخشید😂)
ا. ت
وقتی کوک رفت بالای دار داشتم از گریه خودمو میزدم که یکی بهم زنگ زد ناشناس بود :
ناشناس:الوو
ا. ت:الو شما؟ هق هق
ناشناس :نشناختی خله
ا. ت:کوککککک این غیر ممکنه تو الان بالای داری
کوک:هه شوهرتو دیت کم گرفتی دقیقا وقتی داشتم میرفتم سمت اعدام گاه جام عوض شد و ( ماجرا رو براش تعریف میکنه)فک کردی تنهات میزارم...
ا. ت:وای کوک باورت نمیشه چقدر خوشحالم، که ا. ت میزنه زیر گریه...
کوک:وا چته مگه مردم
ا. ت:این از سر خوشحالیه... هق هق
کوک:امده شو که دارم میام دنبالت...
ا. ت:باشه، یه پیراهن مشکی پوشیدم ( عکسش بالا هست👆🏻)وسریع کیفمو برداشتمو رفتم بیرون منتظر کوک....
کوک
داشتم میرفتم سمت خونه ا. ت رفتم دم در و ا. ت سوار شد:
ا. ت:کوک باورم نمیشه برگشتی... (بغض)
کوک:اول باید سلام عشقم بعدشم مگه من قرار بود چیزیم بشه، من تورو هیچ وقت تنها نمیزارم به اندازه ی کافی پسرا دنبالت هستن ...
ا. ت:باشه بابا سلاممم، اممم کوک
کوک:جانممم
ا. ت:حالا که حالت خوبه
کوک:بازم گفت
ا. ت:باشه بابا، میشه بریم مسافرت؟؟؟
کوک:مسافرت؟
ا. ت:اهم
کوک:تو جون بخا، بخوای کل دنیا رو میگردونم برات عشقم بعد لپامو کشید
ا. ت:نکننننن
کوک:جوووون گردنو بخورمت
ا. ت:درد داره نکن خب اههه
کوک:باشه بابا لوس
ا. ت
بعد از یکی دو هفته رفتیم با ماشین مسافرت کانادا خیلی هوا سرد بود داشتیم به میزدیم :
ا. ت:واییییی چقدر هوا سرده دارم یخ میزنم...
کوک:ارههه خب الان زمستونه همه جا سرده تازه الان کانادا که بهتره بقیه کشور است الان کره کولاکه
ا. ت
شب شد ممکن بود گرگی چیزی حمله کنه برا همین پارک کردیم کنار جاده....
(صبح)
ا. ت:کوکککککککک( جیغ)
کوک:چیه چی شدهههه
ا. ت:ماشین یخ زدهههه
کوک:چیییییی
(بچه ها شب که خواب بودن دور ماشین رو برف کامل پوشونده بود و مثل یه تپه برف بود و هیچکس نمیتونست نجاتشون بده چون شبیه تپه بود و اگر سروصدا میکردن هم کسی نمیشنید )
۴.۵k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.