P30
P30
+ خب امروز چطور بود؟؟؟؟
الیزا خندید و گفت: دوسش داشتم.
الیزا سرشو رو شونه ی تهیونگ گذاشت و دوباره در سکوت به غروب آفتاب خیره شدن. لب دریاچه نشسته بودن و درحال تماشای غروب بودن.
+ ببخشید که امروز اذیتت کردم. تا حالا ترو به اون زیبایی ندیده بودم.
_ نه اصلا مهم نیست.
+ واقعا؟ آخه تقریبا داشتی منو میکش.....
هنوز جملشو تموم نکرده بود که به خودش اومد دید سر تا پا خیس شده. الیزا اونو پرت کرده بود تو آب.
الیزا میخندید: تا تو باشی اینقدر یه خانم رو اذیت نکنی.
تهیونگ پوزخندی زد: پس اینطوریاس؟
الیزا بلند بلند میخندید و به سر تا پای خیس تهیونگ خیره شده بود.
تهیونگ از آب بیرون اومد و الیزا بلند کرد و با خودش انداخت تو آب.
الیزا که عصبی شده بود گفت : هی چیکار میکنی؟؟
+ وقتی یه مرد و اذیت کنی همین میشه.
_ اینطوریاس؟
و شروع کرد آب پاشیدن به تهیونگ. توی اون غروب تو دریاچه آب بازی میکردن و میخندیدن. تا اینکه صدایی اونارو از بازی کردن وا داشت: این صدای خنده و شالاپ شلوپ آب ما چه کساییه؟؟؟
صدای دیگری گفت: نمیدونم قربان. افراد بررسی کنید.
صدای پای چندین نفر به گوش رسید. تهیونگ همون لحظه دست الیزا رو گرفت و با هم پشت بوته ای قایم شدند: اونا کین؟؟؟
+ پدرم و افرادشن. انگار برای پیاده روی اومده بودن اینجا.
باد میومد و تن خیس الیزا رو مثل بید میلرزوند: الیزا حالت خوبه؟؟
الیزا در حالی که خودشو بغل کرده بود با صدای آرومی گفت: سردمه.
+ صبر کن.
تهیونگ کتشو در آورد و دور الیزا پیچید. بوسه گرمی رو لباش گذاشت و گفت: با شماره ی سه میریم سمت درختا.
الیزا در حالی که میلرزید سرشو به علامت تایید تکون داد.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت: ۱.....۲.....۳......
و باهم به سمت درختا دویدند......
لایک یادتون نره 💖
پارت بعدی یا امشبه یا فردا یا جمعه💖🥺
+ خب امروز چطور بود؟؟؟؟
الیزا خندید و گفت: دوسش داشتم.
الیزا سرشو رو شونه ی تهیونگ گذاشت و دوباره در سکوت به غروب آفتاب خیره شدن. لب دریاچه نشسته بودن و درحال تماشای غروب بودن.
+ ببخشید که امروز اذیتت کردم. تا حالا ترو به اون زیبایی ندیده بودم.
_ نه اصلا مهم نیست.
+ واقعا؟ آخه تقریبا داشتی منو میکش.....
هنوز جملشو تموم نکرده بود که به خودش اومد دید سر تا پا خیس شده. الیزا اونو پرت کرده بود تو آب.
الیزا میخندید: تا تو باشی اینقدر یه خانم رو اذیت نکنی.
تهیونگ پوزخندی زد: پس اینطوریاس؟
الیزا بلند بلند میخندید و به سر تا پای خیس تهیونگ خیره شده بود.
تهیونگ از آب بیرون اومد و الیزا بلند کرد و با خودش انداخت تو آب.
الیزا که عصبی شده بود گفت : هی چیکار میکنی؟؟
+ وقتی یه مرد و اذیت کنی همین میشه.
_ اینطوریاس؟
و شروع کرد آب پاشیدن به تهیونگ. توی اون غروب تو دریاچه آب بازی میکردن و میخندیدن. تا اینکه صدایی اونارو از بازی کردن وا داشت: این صدای خنده و شالاپ شلوپ آب ما چه کساییه؟؟؟
صدای دیگری گفت: نمیدونم قربان. افراد بررسی کنید.
صدای پای چندین نفر به گوش رسید. تهیونگ همون لحظه دست الیزا رو گرفت و با هم پشت بوته ای قایم شدند: اونا کین؟؟؟
+ پدرم و افرادشن. انگار برای پیاده روی اومده بودن اینجا.
باد میومد و تن خیس الیزا رو مثل بید میلرزوند: الیزا حالت خوبه؟؟
الیزا در حالی که خودشو بغل کرده بود با صدای آرومی گفت: سردمه.
+ صبر کن.
تهیونگ کتشو در آورد و دور الیزا پیچید. بوسه گرمی رو لباش گذاشت و گفت: با شماره ی سه میریم سمت درختا.
الیزا در حالی که میلرزید سرشو به علامت تایید تکون داد.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت: ۱.....۲.....۳......
و باهم به سمت درختا دویدند......
لایک یادتون نره 💖
پارت بعدی یا امشبه یا فردا یا جمعه💖🥺
۶.۳k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.