پدر بورام با قدمهای سنگین وارد آشپزخانه شد نگاهی دقیق و

پدر بورام با قدم‌های سنگین وارد آشپزخانه شد. نگاهی دقیق و سنگین به کوک انداخت و بی‌هیچ حرفی، کت‌اش را درآورد و روی صندلی گذاشت.
بورام استرس‌زده زیر لب گفت:
– ب… بابا… خوش اومدی…
پدرش فقط سری تکان داد و نشست.

کوک دست‌هاشو روی زانوهاش فشار داد، نگاهش پایین، نفسش کمی تند شده بود. برای اولین بار، اون اعتمادبه‌نفس همیشگی‌اش جاش رو داده بود به سکوتی نگران.

چند دقیقه بعد در باز شد و یونا با صدای بلند گفت:
– من اومدم!
اما همین که نگاهش به فضای سنگین خونه افتاد، لبخندش محو شد. کیفشو گوشه‌ای گذاشت و سریع به سمت آشپزخانه رفت.

کمی بعد، سر سفره نشسته بودن. پدر بورام و کوک درست روبه‌روی هم. نگاه پدر سرد و نافذ، مثل کسی که همه چیز رو زیر نظر داره. کوک اما هر بار که نگاهش بالا می‌رفت و چشم به پدر می‌افتاد، سریع دوباره سرشو پایین مینداخت.

بورام با دست‌های لرزون ظرف‌ها رو سر سفره میذاشت و سعی می‌کرد فضا رو عادی نشون بده، ولی صدای ظرف‌ها که به هم می‌خورد، لرزش دستش رو لو می‌داد.
یونا هم بی‌صدا کمکش می‌کرد، اما زیرچشمی کوک رو نگاه می‌کرد و انگار می‌خواست بفهمه بین اون و پدر چه می‌گذره.

فضا پر از سکوت بود. فقط صدای قاشق و بشقاب‌ها موقع چیدن سفره شنیده می‌شد…
دیدگاه ها (۰)

سفره پهن شد. پدر آرام قاشق رو برداشت، لقمه‌ای خورد، بعد با ص...

پدر نگاهش رو بین کوک و بورام چرخوند. اخم‌هاش در هم بود و صدا...

چند روز گذشت.یونا از صبح رفته بود سر کارش، پدر هم مثل همیشه ...

بورام هنوز سرش پایین بود، نفس‌هاش بریده‌بریده. اشک‌هایی که ر...

میان عشق و درد---پارت پنجم:اون عصر، یونا روی نیمکت پارک نشست...

black flower(p,200)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط