آوای دروغین
فصل دوم
پارت ۴
در باز شد و یه پسره وارد شد...وایسا ببینم...خاک به سرممممم
اینی که من بهش گفتم سرایدار،نوهی وثوقی بوده...یعنی نوهی رئیس این عمارت...اوخ...ریدم که
مرده گفت:سپهر این آویناست...بهش یه اتاق بده...به همه هم بگو سر شام بیان پایین...باید بهشون یه چیزی بگم
پسره نگاه مشکوکی بهم انداخت و به گفتن(چشم پدربزرگ)اکتفا کرد
چمدونمو برداشتم و به دنبال پسره از اتاق خارج شدم...پسر به سمت آشپزخونه رفت و رو به یکی از خدمتکارای جوون عمارت گفت:کدوم اتاق تمیز و خالیه؟
خدمتکار بعد از نگاهی که به من انداخت گفت:اتاق کناری اتاق شما خالیه و تازه تمیزش کردیم
×قفله؟
@ خیر...ولی کلیدش تو کشوی میز کنسوله
سپهر سری تکون داد و دوباره راه افتاد...ولی اینبار به سمت پلههای طبقهی بالا...به پلهها که رسیدیم نگاهی به چمدونم کردم و زاری سعی کردم بلندش کنم...سپهر که تا نصف پلهها رو بالا رفته بود یهو متوقف شد و برگشت...به سمتم اومد و چمدونو از دست منی که سعی داشتم بلندش کنم گرفت و به راحتی مثل پر بلندش کردو بردش بالا
منم برای اینکه ازش جا نمونم سریع پلههارو طی کردم...با قدم های بلند پله هارو یکی دوتا کردم و همزمان با سپهر وارد راهروی اتاقا شدم...همونطور که داشت به سمت ته راهرو میرفت گفت:نمیخوای بگی کی هستی؟
با اینکه سعی میکردم خیلی با ادب باشمو همین اول کاری گند نزنم به رابطمون ولی جواب دادن به این سوال از توان من خارج بود
+ببخشید ولی این سوالو از بابابزرگت بپرس...لطفا
چون حس کردم جملم خیلی بی ادبیه به آخرش یه لطفا هم اضافه کردم
در یه اتاق و باز کرد و گفت:حداقل اسمتو بگو
+آوینا
نگاهی به داخل اتاق کرد و بعد از کامل باز کردن در وارد اتاق شد و چمدونمو داخل گذاشت
برگشت سمتم و گفت:خوبه...خب این اتاق تو...ساعت ۸ پایین باش واسه شام
+باشه
×خب دیگه...راحت باش...من دیگه میرم
سرمو تکون دادم و گفتم:ببخشید باعث زحمتت شدم
×زحمتی نیست...فعلا
+فعلا
بعد از بست در نفس راحتی کشیدم و خودمو روی تخت پرت کردم که با فرو رفتنم داخل تخت خندیدم...دقیقا مثل تختم تو خونهی جونگکوک بود
با یادآوری بچه و جونگکوک صاف روی تخت نشستم و دستمو روی شکمم گذاشتم...خوشحالم که جثهی این بچه کوچیک بود و هنوز باعث برآمدگی شکمم نشده بود
تنها برنامهای که واسه آیندم داشتم این بود که به،به اصطلاح پدربزرگم سرنوشتم و بگم...البته با سانسور کردن کسی که این کارو باهام کرد...میخواستم بزرگش کنم...آره...خودم نمیدونم ولی ناخواسته وابسته به این بچه که ناخواسته وارد زندگیم شد شدم
درسته که اونم مثل من مجبور بود بدون پدر بزرگ شه ولی اجازه نمیدادم مثل من با سختی و مشقت بزرگ شه...درسته که مجبور بودم با احتیاط و بدون درآوردن صدایی از اسم پدرش بزرگش کنم
سرمو تکون دادم و سعی کردم این افکار و از ذهنم بیرون کنم...اون هنوز به دنیا نیامده بود و من داشتم واسش نقشه میکشیدم
شالی که رو سرم سنگینی میکرد و برداشتم و روی تخت انداختم...با اینکه خیلی دلم میخواست یکم بخوابم و خستگی این سفر و در کنم ولی تصمیم گرفتم اول چمدونم و باز کنم
پارت ۴
در باز شد و یه پسره وارد شد...وایسا ببینم...خاک به سرممممم
اینی که من بهش گفتم سرایدار،نوهی وثوقی بوده...یعنی نوهی رئیس این عمارت...اوخ...ریدم که
مرده گفت:سپهر این آویناست...بهش یه اتاق بده...به همه هم بگو سر شام بیان پایین...باید بهشون یه چیزی بگم
پسره نگاه مشکوکی بهم انداخت و به گفتن(چشم پدربزرگ)اکتفا کرد
چمدونمو برداشتم و به دنبال پسره از اتاق خارج شدم...پسر به سمت آشپزخونه رفت و رو به یکی از خدمتکارای جوون عمارت گفت:کدوم اتاق تمیز و خالیه؟
خدمتکار بعد از نگاهی که به من انداخت گفت:اتاق کناری اتاق شما خالیه و تازه تمیزش کردیم
×قفله؟
@ خیر...ولی کلیدش تو کشوی میز کنسوله
سپهر سری تکون داد و دوباره راه افتاد...ولی اینبار به سمت پلههای طبقهی بالا...به پلهها که رسیدیم نگاهی به چمدونم کردم و زاری سعی کردم بلندش کنم...سپهر که تا نصف پلهها رو بالا رفته بود یهو متوقف شد و برگشت...به سمتم اومد و چمدونو از دست منی که سعی داشتم بلندش کنم گرفت و به راحتی مثل پر بلندش کردو بردش بالا
منم برای اینکه ازش جا نمونم سریع پلههارو طی کردم...با قدم های بلند پله هارو یکی دوتا کردم و همزمان با سپهر وارد راهروی اتاقا شدم...همونطور که داشت به سمت ته راهرو میرفت گفت:نمیخوای بگی کی هستی؟
با اینکه سعی میکردم خیلی با ادب باشمو همین اول کاری گند نزنم به رابطمون ولی جواب دادن به این سوال از توان من خارج بود
+ببخشید ولی این سوالو از بابابزرگت بپرس...لطفا
چون حس کردم جملم خیلی بی ادبیه به آخرش یه لطفا هم اضافه کردم
در یه اتاق و باز کرد و گفت:حداقل اسمتو بگو
+آوینا
نگاهی به داخل اتاق کرد و بعد از کامل باز کردن در وارد اتاق شد و چمدونمو داخل گذاشت
برگشت سمتم و گفت:خوبه...خب این اتاق تو...ساعت ۸ پایین باش واسه شام
+باشه
×خب دیگه...راحت باش...من دیگه میرم
سرمو تکون دادم و گفتم:ببخشید باعث زحمتت شدم
×زحمتی نیست...فعلا
+فعلا
بعد از بست در نفس راحتی کشیدم و خودمو روی تخت پرت کردم که با فرو رفتنم داخل تخت خندیدم...دقیقا مثل تختم تو خونهی جونگکوک بود
با یادآوری بچه و جونگکوک صاف روی تخت نشستم و دستمو روی شکمم گذاشتم...خوشحالم که جثهی این بچه کوچیک بود و هنوز باعث برآمدگی شکمم نشده بود
تنها برنامهای که واسه آیندم داشتم این بود که به،به اصطلاح پدربزرگم سرنوشتم و بگم...البته با سانسور کردن کسی که این کارو باهام کرد...میخواستم بزرگش کنم...آره...خودم نمیدونم ولی ناخواسته وابسته به این بچه که ناخواسته وارد زندگیم شد شدم
درسته که اونم مثل من مجبور بود بدون پدر بزرگ شه ولی اجازه نمیدادم مثل من با سختی و مشقت بزرگ شه...درسته که مجبور بودم با احتیاط و بدون درآوردن صدایی از اسم پدرش بزرگش کنم
سرمو تکون دادم و سعی کردم این افکار و از ذهنم بیرون کنم...اون هنوز به دنیا نیامده بود و من داشتم واسش نقشه میکشیدم
شالی که رو سرم سنگینی میکرد و برداشتم و روی تخت انداختم...با اینکه خیلی دلم میخواست یکم بخوابم و خستگی این سفر و در کنم ولی تصمیم گرفتم اول چمدونم و باز کنم
۳.۳k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.