کسی که خانوادم شد p 40
( صبح روز بعد)
( ات ویو)
دوباره توی همون جنگل بودم....نمیدونم چرا هر دفعه چنین جایی میام.....آروم شروع کردم به قدم زدن داخل جنگل....صدای خش خش برگ ها موقع راه رفتنم بلند میشد....همه جارو مه گرفته بود....برای ثانیه ای حس کردم به جز برگ های زیر پای من صدای خش خش دیگه ای هم از پشت سرم میاد....ایستادم....جرئت برگشتن نداشتم....نفسام بریده شده بودن و به زور میتونستم نفس بکشم....برای ثانیه ای صدا قطع شد اما ناگهان زیاد تر شد و سریع تر شدن طوری که من احساس میکردم داره به طرف من میدوه.....بدون فکر شروع کردم به دویدن....نمیدونم چی بود....نمیدونم کی بود....اما هر کی یا هرچی که بود باعث ترس نا خودآگاهم میشد......حتی جرئت نداشتم موقع دویدن برگردم و پشت سرم و نگاه کنم.....
یهو پام به چیزی گیر کرد و به زمین افتادم....می خواستم دوباره بلند شم و بدوم اما تا نگاهم به پست سرم خورد ایستادم.....هیچ کس نبود!....اما من مطمئنم که ی چیزی بود.....همین طور گیج به اطرافم نگاه میکردم و نفس نفس میزدم که با حس نفس های داغ کسی کنار گوشم نفس کشیدن یادم رفت.....مردمکام از ترس میلرزیدن.....چیز خیسی به گوشام برخورد کرد که باعث لرز بدنم شد....
÷ فکر میکنی میتونی با اون پاهای کوچولوت خودتو از دست من نجات بدی؟
دست سردی رو روی رونم حس کردم و مور مورم شد....
÷ نظرت راجب شکوندنشون چیه؟....چون برای کارم اصلا نیازی به اونا ندارم.....
+ ت..تو...کی هستی؟
دماغشو به گوشم کشید....
÷ اومممممم انتظار نداشتم کابوس خودتو فراموش کنی.....
+ چ..چی؟ ( ترس)
دستشو از پشت روی شکمم کشید....
÷ نگران نباش خیلی زود دوباره همدیگرو میبینم و من برای اون روز دارم لحظه شماری میکنم....
گوشم و گاز گرفت طوری که دندون های نیششو روی لاله ی گوشم حس کردم و قطره های خیسی که بی شک خون بودن رو.....با جیغ دست و پا زدم تا ولم کنه اما انگار من برای اون ی اسباب بازی بودم که باعث خندش میشد.....ولم کرد که من با تمام سرعتم شروع به دویدن کردم.....حتی هنوزم میتونستم صدای خنده های بلند و وحشتناکشو تا اینجا بشنوم.....با وحشت به عقب هی نگاه میکردم که نکنه بیاد دنبالم....پام به جایی گیر کرد و داشتم میوفتادم....منتظر بودم دردم بیاد اما توی جای نرمی با جیغ بیدار شدم.....
نمیدونستم کجام....جایی که بودم آشنا بود اما آنقدر مغزم قفل بود که چیزی نمیفهمیدم....صدای باز شدن در و شنیدم....صدای قدم های کسی رو شنیدم....فرود اومدن توی ی جای نرم و خوش بو رو حس میکردم.....دستای کسی رو که موهامو ناز می کردو حس میکردم اما.....نمیتونستم این چیز هارو کنار هم بچینم تا متوجه بشم کجام.....درکی از اطرافم نداشتم.....انگار که روحم تو اون جنگل مونده باشه....
( ات ویو)
دوباره توی همون جنگل بودم....نمیدونم چرا هر دفعه چنین جایی میام.....آروم شروع کردم به قدم زدن داخل جنگل....صدای خش خش برگ ها موقع راه رفتنم بلند میشد....همه جارو مه گرفته بود....برای ثانیه ای حس کردم به جز برگ های زیر پای من صدای خش خش دیگه ای هم از پشت سرم میاد....ایستادم....جرئت برگشتن نداشتم....نفسام بریده شده بودن و به زور میتونستم نفس بکشم....برای ثانیه ای صدا قطع شد اما ناگهان زیاد تر شد و سریع تر شدن طوری که من احساس میکردم داره به طرف من میدوه.....بدون فکر شروع کردم به دویدن....نمیدونم چی بود....نمیدونم کی بود....اما هر کی یا هرچی که بود باعث ترس نا خودآگاهم میشد......حتی جرئت نداشتم موقع دویدن برگردم و پشت سرم و نگاه کنم.....
یهو پام به چیزی گیر کرد و به زمین افتادم....می خواستم دوباره بلند شم و بدوم اما تا نگاهم به پست سرم خورد ایستادم.....هیچ کس نبود!....اما من مطمئنم که ی چیزی بود.....همین طور گیج به اطرافم نگاه میکردم و نفس نفس میزدم که با حس نفس های داغ کسی کنار گوشم نفس کشیدن یادم رفت.....مردمکام از ترس میلرزیدن.....چیز خیسی به گوشام برخورد کرد که باعث لرز بدنم شد....
÷ فکر میکنی میتونی با اون پاهای کوچولوت خودتو از دست من نجات بدی؟
دست سردی رو روی رونم حس کردم و مور مورم شد....
÷ نظرت راجب شکوندنشون چیه؟....چون برای کارم اصلا نیازی به اونا ندارم.....
+ ت..تو...کی هستی؟
دماغشو به گوشم کشید....
÷ اومممممم انتظار نداشتم کابوس خودتو فراموش کنی.....
+ چ..چی؟ ( ترس)
دستشو از پشت روی شکمم کشید....
÷ نگران نباش خیلی زود دوباره همدیگرو میبینم و من برای اون روز دارم لحظه شماری میکنم....
گوشم و گاز گرفت طوری که دندون های نیششو روی لاله ی گوشم حس کردم و قطره های خیسی که بی شک خون بودن رو.....با جیغ دست و پا زدم تا ولم کنه اما انگار من برای اون ی اسباب بازی بودم که باعث خندش میشد.....ولم کرد که من با تمام سرعتم شروع به دویدن کردم.....حتی هنوزم میتونستم صدای خنده های بلند و وحشتناکشو تا اینجا بشنوم.....با وحشت به عقب هی نگاه میکردم که نکنه بیاد دنبالم....پام به جایی گیر کرد و داشتم میوفتادم....منتظر بودم دردم بیاد اما توی جای نرمی با جیغ بیدار شدم.....
نمیدونستم کجام....جایی که بودم آشنا بود اما آنقدر مغزم قفل بود که چیزی نمیفهمیدم....صدای باز شدن در و شنیدم....صدای قدم های کسی رو شنیدم....فرود اومدن توی ی جای نرم و خوش بو رو حس میکردم.....دستای کسی رو که موهامو ناز می کردو حس میکردم اما.....نمیتونستم این چیز هارو کنار هم بچینم تا متوجه بشم کجام.....درکی از اطرافم نداشتم.....انگار که روحم تو اون جنگل مونده باشه....
۲۵.۸k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.