"Just dady mafia "
"Just dady mafia "
Part: ²⁸
نابورا: نه الان بگو بیاد اینجا همین الان *داد*
اجوما: گفتم که اومد میگم
از داد و بی داد نابورا تهیونگ و کوک اومدن تو اتاق
تهیونگ: اجوما این کیه از صبح هی سر صدا میکنه نمیزاره بخوابیم *دستشو گذاشته رو چشش اذیتش نکنه*
کوک: راس می... وی
تهیونگ: ها؟
کوک: وی
تهیونگ: چته حرف بزن دیگه
کوک: اون دستتو از رو چشت بردار ببین *دست وی رو برداشت*
تهیونگ: پشمام*چشاش اندازه دوتا گردو شده*
کوک: تو همون دختره که تو بار دیدیم نیستی
نابورا: شماها منو اوردین اینجا اره؟
کوک: نه به خدا ما روحمون خبر نداشت
نابورا: پس کی منو اورده*داد*
تهیونگ رف دستشو گذاشت رو دهن نابورا
تهیونگ: هیسسس جان من صدا نده یونگی بیدار بشه میکشمون.
نابورا تو ذهنش:*یونگی؟*
کوک: ته داره میاد اجوما ترو خدا بگو ما نبودیماااا*رف پشت اجوما*
یونگی: کیه این اول صبح جیغ جیغ میکنه... اجومااا*تقریبا داد،خوابالو*
کوک: من نبودم
یونگی: مگه من گفتم تویی؟*نابورا رو دید* همه بیرون
وایسادن نگاش میکنن
یونگی: گفتم بیرون
رفتن. نا بورا بلند شد بره سمت یونگی که پاهاش سست شد میخاست بیفته یونگی گرفتش
نابورا: دس به من نزن... ولم کن
یونگی: فقط خاستم کمکت کنم
نابورا: من به کمک تو نیاز ندارم... تو منو اوردی اینجا؟ چرا اوردی؟ چرا هر موقع به مشکل بر میخورم تو تو اون مکانی؟ چرا از هر لحظه زندگیم خبر داری؟ چرا تو هر مکانی هستم تو هم هستی؟ تو از کجا فهمیدی من تو زندانم؟ اصلا تو کی هستی چی هستی ها د حرف بزن بگو تو کی هستی؟*داد*
Part: ²⁸
نابورا: نه الان بگو بیاد اینجا همین الان *داد*
اجوما: گفتم که اومد میگم
از داد و بی داد نابورا تهیونگ و کوک اومدن تو اتاق
تهیونگ: اجوما این کیه از صبح هی سر صدا میکنه نمیزاره بخوابیم *دستشو گذاشته رو چشش اذیتش نکنه*
کوک: راس می... وی
تهیونگ: ها؟
کوک: وی
تهیونگ: چته حرف بزن دیگه
کوک: اون دستتو از رو چشت بردار ببین *دست وی رو برداشت*
تهیونگ: پشمام*چشاش اندازه دوتا گردو شده*
کوک: تو همون دختره که تو بار دیدیم نیستی
نابورا: شماها منو اوردین اینجا اره؟
کوک: نه به خدا ما روحمون خبر نداشت
نابورا: پس کی منو اورده*داد*
تهیونگ رف دستشو گذاشت رو دهن نابورا
تهیونگ: هیسسس جان من صدا نده یونگی بیدار بشه میکشمون.
نابورا تو ذهنش:*یونگی؟*
کوک: ته داره میاد اجوما ترو خدا بگو ما نبودیماااا*رف پشت اجوما*
یونگی: کیه این اول صبح جیغ جیغ میکنه... اجومااا*تقریبا داد،خوابالو*
کوک: من نبودم
یونگی: مگه من گفتم تویی؟*نابورا رو دید* همه بیرون
وایسادن نگاش میکنن
یونگی: گفتم بیرون
رفتن. نا بورا بلند شد بره سمت یونگی که پاهاش سست شد میخاست بیفته یونگی گرفتش
نابورا: دس به من نزن... ولم کن
یونگی: فقط خاستم کمکت کنم
نابورا: من به کمک تو نیاز ندارم... تو منو اوردی اینجا؟ چرا اوردی؟ چرا هر موقع به مشکل بر میخورم تو تو اون مکانی؟ چرا از هر لحظه زندگیم خبر داری؟ چرا تو هر مکانی هستم تو هم هستی؟ تو از کجا فهمیدی من تو زندانم؟ اصلا تو کی هستی چی هستی ها د حرف بزن بگو تو کی هستی؟*داد*
۷۱۸
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.