حس و حال فراموشی قسمت (۱۴)
حس و حال فراموشی قسمت (۱۴)
بعد از مدتی مین_سو به خونه اومد.
او فورا متوجه شد که من ناراحتم
نزدیک آمد،کنارم نشست و گفت: میدونم که اتفاقی افتاده،میخوام که همه چیز رو بهم توضیح بدی.
مین_سو به عنوان یه دوست خیلی ازم میدونست و این قضیه من رو به شک مینداخت.نمیدونم چرا ولی نمیخواستم چیزی به اون بگم.
مین_سو دوباره گفت: بیا باهم در موردش حرف بزنیم تا آروم بشی.
بعد از مدتی مین_سو به خونه اومد.
او فورا متوجه شد که من ناراحتم
نزدیک آمد،کنارم نشست و گفت: میدونم که اتفاقی افتاده،میخوام که همه چیز رو بهم توضیح بدی.
مین_سو به عنوان یه دوست خیلی ازم میدونست و این قضیه من رو به شک مینداخت.نمیدونم چرا ولی نمیخواستم چیزی به اون بگم.
مین_سو دوباره گفت: بیا باهم در موردش حرف بزنیم تا آروم بشی.
۴۸۱
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.