ان من دیگر p9
"دخمه معجون سازی اسنیپ"
دخمه اسنیپ جای عجیبی بود . دیوار های سنگی داشت . هوای اتاق کمی مرطوب بود و بوی تند سرکه با عطر رزماری ادغام شده بود و باعث میشد کمی حالت تهوع بگیرم .
اسنیپ-طبق این کتاب مواد اولیه رو از قفسه اخر تهیه کنید و بیارید اینجا .
سری تکون دادم و رفتم سراغ قفسه ها .دونه دونه وسایل رو برداشتم . روده ی بز نر ، برگ خشک شده گل یخ ، چشم چپ جن زیرخاکی، کرم دوسر_هووووقق_ عمق فاجعه اینجا بود که باید به تعداد میدادم به پروفسور. همه وسایل رو روی میز کارش گذاشتم و کنارش ایستادم.
اسنیپ-تا من روده رو میپزم سه تا از این کرم هارو خورد کنید .حواستون باشه نیش انتهای دمش رو بندازید دور وگرنه معجون خراب میشه .
حالم واقعا داشت بد میشد.اسنیپ که متوجه قیافه جمع شدم ،شد گفت :یک جفت دستکش توی کشو هست .
سریع سمت کشو رفتم . بالاخره بهتر این این بود که کرم ها توی دستم وول بخورن. کشو رو باز کردم .شروع کردم به زیر و رو کردن کشو. داشتم نا امید میشدم که یک جفت دشتکش ضخیم دیدم. با خوشحالی دستکش هارو بیرون اوردم . همین که خواستم برم یه تیکه کاغذ افتاد روی زمین.یه عکس بود. با دیدنش نفس توی سینم حبس شد. یه عکس متحرک از یه دختر زیبا با موهای بلند خرمایی و چشمای سبز.از توی عکس داشت بوس میفرستاد. جالب تر از همه اینکه اون دختر لباس گریفندور رو پوشیده بود. تا جایی هم که من اطلاع دارم اسنیپ اسلیترینی هست.
اسنیپ-پیداش کردی؟
-ب..بله پروفسور.
سریع عکس رو سرجاش گذاشتم و برگشتم.
***
سوم شخص
چند روزی بود که لوسی بعدازظهر ها به سوروس کمک میکرد . در تمام مدت به دخترک زل زده بود تا شاید بتواند نقصی در کارش پیدا کند و کمی اورا سرزنش کند اما دریغ از ذره ای اشتباه. او حتی زاویه بریدن ریشه محک را هم رعایت کرده بود. عجیب بود ،ماگلی که او شک در بی دست و پا بودنش نداشت بعد از خودش اینقدر در معجون سازی استعداد داشت . نگاه دیگری به او انداخت. در خرمن بلند مشکی رنگ آن الهه ی زیبا و بیگانه ،یک جفت جنگل وسیع پنهان شده بود.سوروس خواست حرفی بزند که مجال سخن از او گرفته شد و بجای ان به صورت معصوم لوسی که حالا بانمک شده بود خیره شد . یاد صحبت هایش با البوس افتاد. همان روز راجب این دختر به او هشدار داده بود
دامبلدور-دلیل مخالفتت رو نمیفهمم سوروس .لوسی دختر شجاعیه.مطمئنا میتونه کمک زیادی به ما بکنه .
اسنیپ-اون یه ماگلــــــــــــه.
دامبلدور-اون به اندازه یه گریفندوری شجاع . به اندازه ریونکلاوی باهوش . به اندازه هافلپافی ها مهربون و به اندازه اسلیترینی ها قدرتمنده.
اسنیپ-ما هیچی از زندگی اون دختر نمیدونیم .از گذشتش نمیدونیم.چطور میخوای بهش اعتماد کنی البوس؟
دامبلدور – هیچوقت ادم هارو نسبت به گذشتشون قضاوت نکن.من با گذشته لوسی کاری ندارم.من به اینده اون دختر اهمیت میدم. میدونم دوس نداری یادم اوری کنم ولی باید بگم لازمه گاهی استین رداتو بالا بزنی و به اون علامت شوم که حاصل گذشتته نگاهی بندازی . گذشته تو با علامت شوم شروع شد و ایندت با محفل ققنوس رقم خورد .تو واقعا کی هستی سوروس ؟برده ی گذشته یا خدمتگزار اینده ؟
همان یک لحظه کافی بود تا غرق در گذشته اش شود . همان گذشته شیرینی که با دستان خودش نابودش کرد.هیچگاه نفهمید چگونه کارش به اینجا کشید اما مطمئن بود مقصر اصلی خود اوست. به سرعت خودش را به سمت کمد رساند و بعد...
دخمه اسنیپ جای عجیبی بود . دیوار های سنگی داشت . هوای اتاق کمی مرطوب بود و بوی تند سرکه با عطر رزماری ادغام شده بود و باعث میشد کمی حالت تهوع بگیرم .
اسنیپ-طبق این کتاب مواد اولیه رو از قفسه اخر تهیه کنید و بیارید اینجا .
سری تکون دادم و رفتم سراغ قفسه ها .دونه دونه وسایل رو برداشتم . روده ی بز نر ، برگ خشک شده گل یخ ، چشم چپ جن زیرخاکی، کرم دوسر_هووووقق_ عمق فاجعه اینجا بود که باید به تعداد میدادم به پروفسور. همه وسایل رو روی میز کارش گذاشتم و کنارش ایستادم.
اسنیپ-تا من روده رو میپزم سه تا از این کرم هارو خورد کنید .حواستون باشه نیش انتهای دمش رو بندازید دور وگرنه معجون خراب میشه .
حالم واقعا داشت بد میشد.اسنیپ که متوجه قیافه جمع شدم ،شد گفت :یک جفت دستکش توی کشو هست .
سریع سمت کشو رفتم . بالاخره بهتر این این بود که کرم ها توی دستم وول بخورن. کشو رو باز کردم .شروع کردم به زیر و رو کردن کشو. داشتم نا امید میشدم که یک جفت دشتکش ضخیم دیدم. با خوشحالی دستکش هارو بیرون اوردم . همین که خواستم برم یه تیکه کاغذ افتاد روی زمین.یه عکس بود. با دیدنش نفس توی سینم حبس شد. یه عکس متحرک از یه دختر زیبا با موهای بلند خرمایی و چشمای سبز.از توی عکس داشت بوس میفرستاد. جالب تر از همه اینکه اون دختر لباس گریفندور رو پوشیده بود. تا جایی هم که من اطلاع دارم اسنیپ اسلیترینی هست.
اسنیپ-پیداش کردی؟
-ب..بله پروفسور.
سریع عکس رو سرجاش گذاشتم و برگشتم.
***
سوم شخص
چند روزی بود که لوسی بعدازظهر ها به سوروس کمک میکرد . در تمام مدت به دخترک زل زده بود تا شاید بتواند نقصی در کارش پیدا کند و کمی اورا سرزنش کند اما دریغ از ذره ای اشتباه. او حتی زاویه بریدن ریشه محک را هم رعایت کرده بود. عجیب بود ،ماگلی که او شک در بی دست و پا بودنش نداشت بعد از خودش اینقدر در معجون سازی استعداد داشت . نگاه دیگری به او انداخت. در خرمن بلند مشکی رنگ آن الهه ی زیبا و بیگانه ،یک جفت جنگل وسیع پنهان شده بود.سوروس خواست حرفی بزند که مجال سخن از او گرفته شد و بجای ان به صورت معصوم لوسی که حالا بانمک شده بود خیره شد . یاد صحبت هایش با البوس افتاد. همان روز راجب این دختر به او هشدار داده بود
دامبلدور-دلیل مخالفتت رو نمیفهمم سوروس .لوسی دختر شجاعیه.مطمئنا میتونه کمک زیادی به ما بکنه .
اسنیپ-اون یه ماگلــــــــــــه.
دامبلدور-اون به اندازه یه گریفندوری شجاع . به اندازه ریونکلاوی باهوش . به اندازه هافلپافی ها مهربون و به اندازه اسلیترینی ها قدرتمنده.
اسنیپ-ما هیچی از زندگی اون دختر نمیدونیم .از گذشتش نمیدونیم.چطور میخوای بهش اعتماد کنی البوس؟
دامبلدور – هیچوقت ادم هارو نسبت به گذشتشون قضاوت نکن.من با گذشته لوسی کاری ندارم.من به اینده اون دختر اهمیت میدم. میدونم دوس نداری یادم اوری کنم ولی باید بگم لازمه گاهی استین رداتو بالا بزنی و به اون علامت شوم که حاصل گذشتته نگاهی بندازی . گذشته تو با علامت شوم شروع شد و ایندت با محفل ققنوس رقم خورد .تو واقعا کی هستی سوروس ؟برده ی گذشته یا خدمتگزار اینده ؟
همان یک لحظه کافی بود تا غرق در گذشته اش شود . همان گذشته شیرینی که با دستان خودش نابودش کرد.هیچگاه نفهمید چگونه کارش به اینجا کشید اما مطمئن بود مقصر اصلی خود اوست. به سرعت خودش را به سمت کمد رساند و بعد...
۳.۹k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.