the other side of the world
Part : ⁵
.
.
.
𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓲𝓭𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭
∩_∩ („• ֊ •„) •━━∪∪━━•
<< نویسنده >>
در این دنیا ، هرگز فرشته و شیطان نمی توانستد باهم باشند یا ازدواج کنند . ولی الان یک فرشته و شیطان عاشق هم بودن . هیچکس نمیدانست ؛ قراره چه اتفاقی بی افتد .
<< فردا صبح >>
<< کوک >>
چه شبی بودا !
خدمتکار : قربان ، تشریف بیارید صبحانه بخورید .
کوک : باشه ؛ برو الان میام .
<< نویسنده >>
کوک لباساشو عوض کرد و رفت طبقه پایین ، صبحانشو خورد . کوک بعد صبحانه رفت تا کل قصر رو ببینه .
<< چند مین بعد >>
کوک داشت الان اسب سواری میکرد .
<< کوک >>
دلم خیلی برای میا تنگ شده . راستی من الان عاشق یک شیطان شدم باید چیکار کنم ؟!
<< قصر تهیونگ >>
<< تهیونگ >>
وای چه شب گوهی بود . من عاشق یه فرشته شدم الان ! باید چیکار کنم ؟!
نامجون : قربان قربان قربان ، پادشاه . پدرتون .
تهیونگ : چیشده نامجون ؟
نامجون : پدرتون داره از دست میره .
<< نویسنده >>
تهیونگ شوک شد . سری به اتاق پدرش رفت . دید پدرش داره از دست میره واقعا .
تهیونگ : پدر ، پدر " بغض "
جین : پسرم ؛ بعد من قراره تو شیطان اصلی بشی . بهت امید دارم . باید فرشته هارو شکست بدی . امید دارم بهت . تو میتونی " لبخند "
تهیونگ : باشه پدر ، باشه .
<< نویسنده >>
جین بعد لبخندش چشم هاش بسته میشه و بعدش تهیونگ میزنه زیر گریه .
𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓲𝓭𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭
∩_∩ („• ֊ •„) •━━∪∪━━•
.
.
.
لایک و فالو یادت نره خوشگله :)
.
.
.
𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓲𝓭𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭
∩_∩ („• ֊ •„) •━━∪∪━━•
<< نویسنده >>
در این دنیا ، هرگز فرشته و شیطان نمی توانستد باهم باشند یا ازدواج کنند . ولی الان یک فرشته و شیطان عاشق هم بودن . هیچکس نمیدانست ؛ قراره چه اتفاقی بی افتد .
<< فردا صبح >>
<< کوک >>
چه شبی بودا !
خدمتکار : قربان ، تشریف بیارید صبحانه بخورید .
کوک : باشه ؛ برو الان میام .
<< نویسنده >>
کوک لباساشو عوض کرد و رفت طبقه پایین ، صبحانشو خورد . کوک بعد صبحانه رفت تا کل قصر رو ببینه .
<< چند مین بعد >>
کوک داشت الان اسب سواری میکرد .
<< کوک >>
دلم خیلی برای میا تنگ شده . راستی من الان عاشق یک شیطان شدم باید چیکار کنم ؟!
<< قصر تهیونگ >>
<< تهیونگ >>
وای چه شب گوهی بود . من عاشق یه فرشته شدم الان ! باید چیکار کنم ؟!
نامجون : قربان قربان قربان ، پادشاه . پدرتون .
تهیونگ : چیشده نامجون ؟
نامجون : پدرتون داره از دست میره .
<< نویسنده >>
تهیونگ شوک شد . سری به اتاق پدرش رفت . دید پدرش داره از دست میره واقعا .
تهیونگ : پدر ، پدر " بغض "
جین : پسرم ؛ بعد من قراره تو شیطان اصلی بشی . بهت امید دارم . باید فرشته هارو شکست بدی . امید دارم بهت . تو میتونی " لبخند "
تهیونگ : باشه پدر ، باشه .
<< نویسنده >>
جین بعد لبخندش چشم هاش بسته میشه و بعدش تهیونگ میزنه زیر گریه .
𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓲𝓭𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭
∩_∩ („• ֊ •„) •━━∪∪━━•
.
.
.
لایک و فالو یادت نره خوشگله :)
- ۹۸۳
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط