بعدش رفت سمت میز...
بعدش رفت سمت میز...
«این تهیونگ فقط بلده بریزه...جمع کردن بلد نیست»
با خودش گفت و آبی که رو میز ریخته بود رو با دستمال خشک کرد که با حس دستای یکی دور گر.دنش از جاش پرید...
+زیر لب چی داری میگی؟!هوم
یکم خودشو تکون داد
-چ..چی؟!
+داشتی غر غر میکردی...کنجکاو شدم بدونم چرا داری غر میزنی؟!
بعد یکم وول خوردن چرخید سمت تهیونگ ولی همچنان بین دستای تهیونگ بود...
با اخم جدی که البته فقط از نظر خودش جدی بود و از نظر تهیونگ کیوت شروع به حرف زدن کرد..
-از دست تو دارم غر میزنم کیم تهیونگ...که هیچی بلد نیستی.
+هیچی؟!
اخمش غلیظ تر شد
-نه هیچی...فقط بلدی به کارای خودت برسی..
ته اخماش رفت تو هم...سرشو یکم کج کرد و به کوک که سعی تو نگاه نکردن به چشماش داشت نگاه کرد...
+ولی یه کاری رو خوب بلدم!
با صدای بمی گفت ودستشو گذاشت زیر چونه کوک و سرشو جوری تنظیم کرد که چشماش رو به رو چشمای خودش باشه...
نگاهی به چشمای خمار تهیونگ انداخت...با صدای بمی که داشت ادامه داد..
+اگه بخوای...میتونم نشونت بدم چیکارا بلدم جئون جونگ کوک!
کوک آب دهنشو سخت قورت داد...سرشو تکون داد و چونش از روی دستای تهیونگ برداشته شد...
-لازم نکرده...حالا برو اونور ببینم جای دیگه ای رو داغون نکرده باشی...
ولی تهیونگ سمج تر از این حرفا بود...
دوباره چونه کوک رو گرفت...البته این بار محکم تر از قبل جوری که کوک داشت دردش میگرفت..
با صدای آخ کوک به خودش اومد و دستشو شل تر کرد...
بدون هیچ هشداری ل.باش رو رو ل.بای کوک گذاشت و آروم شروع به تست کردن ل.بایی که دلتنگشون بود کرد...
کوک حرکتی نمیکرد...فقط چشماشو بسته بود و اجازه میداد که تهیونگ هرکاری میخواد کنه...
«این تهیونگ فقط بلده بریزه...جمع کردن بلد نیست»
با خودش گفت و آبی که رو میز ریخته بود رو با دستمال خشک کرد که با حس دستای یکی دور گر.دنش از جاش پرید...
+زیر لب چی داری میگی؟!هوم
یکم خودشو تکون داد
-چ..چی؟!
+داشتی غر غر میکردی...کنجکاو شدم بدونم چرا داری غر میزنی؟!
بعد یکم وول خوردن چرخید سمت تهیونگ ولی همچنان بین دستای تهیونگ بود...
با اخم جدی که البته فقط از نظر خودش جدی بود و از نظر تهیونگ کیوت شروع به حرف زدن کرد..
-از دست تو دارم غر میزنم کیم تهیونگ...که هیچی بلد نیستی.
+هیچی؟!
اخمش غلیظ تر شد
-نه هیچی...فقط بلدی به کارای خودت برسی..
ته اخماش رفت تو هم...سرشو یکم کج کرد و به کوک که سعی تو نگاه نکردن به چشماش داشت نگاه کرد...
+ولی یه کاری رو خوب بلدم!
با صدای بمی گفت ودستشو گذاشت زیر چونه کوک و سرشو جوری تنظیم کرد که چشماش رو به رو چشمای خودش باشه...
نگاهی به چشمای خمار تهیونگ انداخت...با صدای بمی که داشت ادامه داد..
+اگه بخوای...میتونم نشونت بدم چیکارا بلدم جئون جونگ کوک!
کوک آب دهنشو سخت قورت داد...سرشو تکون داد و چونش از روی دستای تهیونگ برداشته شد...
-لازم نکرده...حالا برو اونور ببینم جای دیگه ای رو داغون نکرده باشی...
ولی تهیونگ سمج تر از این حرفا بود...
دوباره چونه کوک رو گرفت...البته این بار محکم تر از قبل جوری که کوک داشت دردش میگرفت..
با صدای آخ کوک به خودش اومد و دستشو شل تر کرد...
بدون هیچ هشداری ل.باش رو رو ل.بای کوک گذاشت و آروم شروع به تست کردن ل.بایی که دلتنگشون بود کرد...
کوک حرکتی نمیکرد...فقط چشماشو بسته بود و اجازه میداد که تهیونگ هرکاری میخواد کنه...
۱.۰k
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.