روزگار غیر باور. پارت 49

روزگار غیر باور
پارت 49


#همتا
که گفت: دوست دخترم میشی؟؟؟
(تعجب کرده بودم در حد تیم ملی)
ه:چی!!!!
هیو:انگار باید یجور دیگه سوالم رو بپرسم، جوری رفتار میکنی که انگار دوست دخترمی؟
ه:ها...
گفت: برای پایان نامه ی دانشگات باید یه چند مدتی داخل یه شرکت خوب کار کنی،درسته؟
ه: از کجا میدونین؟ اصلا شمارم رو از کجا آوردین؟
هیو: منم آدم های خودمو دارم.
ه:چرا من، میتونستین به کسایی مثل خودتون پیشنهاد بدین، یا حتی آیدل های زن، صددرصد به هرکدومشون میگفتین قبول میکردن.
هیو: سرم شلوغه، وقت ندارم، بگردم.
ه:به مثال که من ادای دوست دختر شما رو هم درآوردم، اگه عکسم جایی پخش بشه چی؟ بعد کله رسانه ها شایعه درست میکنن که من واقعا دوست دختر شما هستم. نه، قبول نمیکنم.
هیو: اگه قبول کنی جدا از کار توی شرکت سامسونگ برای پایان نامت، یه کار دائمی با حقوق خیلی خوب هم توی این شرکت پیدا میکنی. نظر خودته!
[شرکت سامسونگ، واو، اگه توی این شرکت کار کنم دیگه، لازم نیست یه کار دیگه هم داشته باشم، آره قبول میکنم،مگه خرم قبول نکنم]
ه:باشه. اما برای چی میخواید ادای دوست دخترتون رو در بیارم.
هیو: یه کسی که برام خیلی عزیزه، سرطان داره، میخوام جلوش طوری رفتار کنی که انگار دوست دخترمی.
ه:اها، متاسفم
هیونجون یه نگاه بهم کرد و گفت: همرام بیا.
ه:چرا؟
بازم بدون اینکه به حرفم گوش بده، رفت، رفتم دنبالش که رفت داخل یکی از اتاق ها. عجب اتاق بزرگ و شیکی بود.[ یه تخت وسط اتاق بود و رو بروش یه تلوزیون بزرگ روی دیوار نصب شده بود، و سمت راست اتاق همش پرده زده شده بود و تم اتاق، سرمه ای سفید بود] بعدش رفت سمت دیوار، یه در سفید اونجا بود، کشیدتش که باز شد و رفت داخل منم پشت سرش، اتاق بزرگی بود و اینطور که دیدم اتاق لباس بود. رفت سمت لباس ها و، یه هودي مشکی رو داد دستم. یه شلوارک مشکی هم داد دستم. بعد از اتاق اومد بیرون و بهم گفت: داخل همون اتاقه لباساتو عوض کن و اینا رو بپوش.
ه:چ..
نزاشت حرفم رو بزنم و رفت ، اصلا به حرف آدم گوش نمیده، رفتم داخل اتاق و بعد رخت کن، لباس های خیسم رو گذاشته بودم تو پلاستیک، میدونستم بو میگیره اما چاره ای نداشتم، لباسم رو عوض کردم و همون هایی رو پوشیدم که بهم داد،لباس هایی رو هم تنم بود رو به چوپ لباسی آویزون کردم، نمیدونستم چیکارشون کنم. گوشیم رو به همراه کیفم هم برداشتم، تو اینترنت نوشته بود که وقتی گوشی خیس میشه نباید سریع روشنش کرد.
و رفتم داخل حال اما هیونجون نبود، روی مبل نشستم و دکمه گوشیمو فشار دادم تا گوشیم روشن بشه، اما هرکاری کردم روشن نشد، چند بار همین کار رو کردم اما نشد. حتما سوخته گذاشتمش تو کیفم😔😞دوست داشتم گریه کنم. باید میرفتم خوابگاه ولی...



کامنت فراموش نشه لاوا♥️
دیدگاه ها (۶)

روزگار غیر باور. پارت 5۰

توضیح درباره ی رمان روزگار غیر باور

روزگار غیر باور. پارت 48

روزگار غیر باور. پارت 47

فیک دازای

blackpinkfictions پارت ۲۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط