رمان سنت شکن
خلاصهای از رمان : در ابتدای داستان با متن ادبی گنگی رو به رو می شویم، که علاوه بر توانایی و پختگی قلم نویسنده، عامل اصلی جذب مخاطب برای ادامه ی داستان است.
داستانی رئال و البته به شدت تلخ…
تلخی که در بند بند داستان هر شخصیت نهادینه شده و از آنها جدا پذیر نیست.
تلخی که با وجود شیرینی برخی اتفاقات و پایان خوش رمان همچنان در کام خواننده باقی خواهد ماند…
قسمتی از متن رمان سنت شکن
آفتاب مثل شمشیری آبگین شده، تیغ تیزش را به رویش می کشید، اما هنوز چشم هایش خیره به مسیر قدم هایی بود که حتی رد پایش را جا نگذاشت.
رفت، بی مکث، پرشتاب، بی رحم…
یخ زد میان تابستان داغی که گاهی نفس ها را به گرو می گرفت، اما حالا…
چه کسی معنای سوختن میان جهنم را می فهمید؟
شاید آن روایاتی که از زبان جهنم شعله می کشید، از همین یخ زدگی ها بود.
می سوزاند، در عین منجمد کردن می سوزاند، می برید، می کشت، غارت می کرد…
قدمی عقب کشید و چرخ خورد.
صداها درگوشش تکرار شد.
فریادها… تهدیدها…
ولی نه یک صدا بلند تر بود، کُشنده تر بود، بی رحم تر بود.
همان صدایی که زمزمه کرد و قلبش را به تپیدن انداخت، همان صدا نبضش را هم غارت کرد.
مردمک چشم هایش لرزید، بغض در تمام تنش پیچید، درد داشت.
این زخم درد داشت، حتی بیشتر از زخمی که روی قلبش کهنه شده بود.
راه رفت، کیفش روی دستش افتاد، این تکرار تاریخ بود یا مصیبتی تازه؟…
کانال تلگرام:https://t.me/doniay_klip_roman
#رمان_برتر
داستانی رئال و البته به شدت تلخ…
تلخی که در بند بند داستان هر شخصیت نهادینه شده و از آنها جدا پذیر نیست.
تلخی که با وجود شیرینی برخی اتفاقات و پایان خوش رمان همچنان در کام خواننده باقی خواهد ماند…
قسمتی از متن رمان سنت شکن
آفتاب مثل شمشیری آبگین شده، تیغ تیزش را به رویش می کشید، اما هنوز چشم هایش خیره به مسیر قدم هایی بود که حتی رد پایش را جا نگذاشت.
رفت، بی مکث، پرشتاب، بی رحم…
یخ زد میان تابستان داغی که گاهی نفس ها را به گرو می گرفت، اما حالا…
چه کسی معنای سوختن میان جهنم را می فهمید؟
شاید آن روایاتی که از زبان جهنم شعله می کشید، از همین یخ زدگی ها بود.
می سوزاند، در عین منجمد کردن می سوزاند، می برید، می کشت، غارت می کرد…
قدمی عقب کشید و چرخ خورد.
صداها درگوشش تکرار شد.
فریادها… تهدیدها…
ولی نه یک صدا بلند تر بود، کُشنده تر بود، بی رحم تر بود.
همان صدایی که زمزمه کرد و قلبش را به تپیدن انداخت، همان صدا نبضش را هم غارت کرد.
مردمک چشم هایش لرزید، بغض در تمام تنش پیچید، درد داشت.
این زخم درد داشت، حتی بیشتر از زخمی که روی قلبش کهنه شده بود.
راه رفت، کیفش روی دستش افتاد، این تکرار تاریخ بود یا مصیبتی تازه؟…
کانال تلگرام:https://t.me/doniay_klip_roman
#رمان_برتر
۱.۷k
۱۵ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.