DOCTORS OF GONGILL🥼part 54
_ خب داغه. این شکلی بجای این که خشک بشم، کباب میشم.
یونگی بعد از گفتن "چه بهتر" دو باره سشوار را روشن کرد و روی موهای جی هیون گرفت.
جی هیون بعد از این که به درجه ی باالی سشوار عادت کرد، گفت: سونبه؟
+ باز چیه؟
_ چقدر کابوس میبینی؟
یونگی بعد از کمی مکث گفت: زیاد.
_ میشه دلیلشو بپرسم؟
+ حتی اگه بپرسی نمیتونم بگم.
_ چرا؟!
+ همین االنشم تو اولین ادم روی کره ی زمین هستی که میدونه من کابوس میبینم.
_ پس خجالت میکشی؟
+ من اینو نگفتم.
جی هیون خنده ی کوچکی کرد و گفت: اوووو فکر نمیکردم انقد خجالتی باشی دکتر.
یونگی درجه ی سشوار را تا اخر زیاد کرد و جی هیون از شدت گرمایی که به سرش خورد،
جیغ خفیفی کشید.
+ پس دیگه چیزی نگو.
جی هیون اطاعت کرد و مثل یک بچه ی خوب و حرف گوش کن سر جایش نشست.
--
یونگی روی صندلی روبروی تخت جی هیون نشست و چشمانش را بست.
_ من حالم خوبه. پس چرا نمیری خونه؟
یونگی بدون باز کردن چشمانش به دستگاه کنار تخت که مدام صدا میداد، اشاره کرد و گفت:
دستگاه میگه ضربان قلبت باالست. این جزو عوارض واکسنه. اگه نصف شب تشنج کنی چی؟
_ میتونی چند تا پرستار برام بزاری.
+ اگه جای تو بودم همچین دکتری رو به چند تا پرستار ترجیح میدادم.
جی هیون پشت چشمی نازک کرد و پشت به یونگی دراز کشید.
بعد از چند دقیقه که جی هیون با خودش کلنجار میرفت که فکری که در ذهنش هست را عملی
کند یا نه، دلش را به دریا زد و خودش را به لبه ی تخت نزدیک کرد.
_ اگه بازم کابوس دیدی...
جی هیون بدون چرخیدن به سمت یونگی، با دستش چند بار به فضای روی تخت ضربه زد و
ادامه داد: بهت اجازه میدم پشت به من بخوابی. ولی حواست باشه.
یونگی با چشمان بسته لبخندی زد و ارزو کرد تا کابوس ببیند.
--
صدای پوزخند های وحشتناک زن، در گوش های یونگی میپیچید.
پدرش را میدید که از او رو برمیگرداند و بدون توجه به پسرش، او را ترک میکند.
پوزخند های زشت برادرش که با غرور به او نگاه میکرد.
راهرو های ان خانه ی همیشه تاریک...
جام های شرابی که روی میز ها چیده شده اند...
گوشواره های براق ان زن که مانند دندان هایش موقع نیشخند، میدرخشند...
یونگی با ترس چشم هایش را باز کرد. مثل همیشه، همه جا سیاه و تاریک بود. یونگی در
حالی که وحشیانه نفس میکشید، اطرافش را نگاه کرد و چشمش روی ان دختر قفل شد.
نفس هایش با دیدن ان دختر، عادی شد.
بدنش زود تر از عقلش تصمیم گرفت.
یونگی بلند شد و جوری که یونگی فقط پشتش را میدید، روی تخت کنار جی هیون دراز کشید.
دست هایش را دراز کرد و دختر را از پشت در اغوش کشید. سرش را توی موهایش فرو برد
و چشمانش را بست.
حاال ارامشی وصف نشدنی را احساس میکرد.......
#BTS
یونگی بعد از گفتن "چه بهتر" دو باره سشوار را روشن کرد و روی موهای جی هیون گرفت.
جی هیون بعد از این که به درجه ی باالی سشوار عادت کرد، گفت: سونبه؟
+ باز چیه؟
_ چقدر کابوس میبینی؟
یونگی بعد از کمی مکث گفت: زیاد.
_ میشه دلیلشو بپرسم؟
+ حتی اگه بپرسی نمیتونم بگم.
_ چرا؟!
+ همین االنشم تو اولین ادم روی کره ی زمین هستی که میدونه من کابوس میبینم.
_ پس خجالت میکشی؟
+ من اینو نگفتم.
جی هیون خنده ی کوچکی کرد و گفت: اوووو فکر نمیکردم انقد خجالتی باشی دکتر.
یونگی درجه ی سشوار را تا اخر زیاد کرد و جی هیون از شدت گرمایی که به سرش خورد،
جیغ خفیفی کشید.
+ پس دیگه چیزی نگو.
جی هیون اطاعت کرد و مثل یک بچه ی خوب و حرف گوش کن سر جایش نشست.
--
یونگی روی صندلی روبروی تخت جی هیون نشست و چشمانش را بست.
_ من حالم خوبه. پس چرا نمیری خونه؟
یونگی بدون باز کردن چشمانش به دستگاه کنار تخت که مدام صدا میداد، اشاره کرد و گفت:
دستگاه میگه ضربان قلبت باالست. این جزو عوارض واکسنه. اگه نصف شب تشنج کنی چی؟
_ میتونی چند تا پرستار برام بزاری.
+ اگه جای تو بودم همچین دکتری رو به چند تا پرستار ترجیح میدادم.
جی هیون پشت چشمی نازک کرد و پشت به یونگی دراز کشید.
بعد از چند دقیقه که جی هیون با خودش کلنجار میرفت که فکری که در ذهنش هست را عملی
کند یا نه، دلش را به دریا زد و خودش را به لبه ی تخت نزدیک کرد.
_ اگه بازم کابوس دیدی...
جی هیون بدون چرخیدن به سمت یونگی، با دستش چند بار به فضای روی تخت ضربه زد و
ادامه داد: بهت اجازه میدم پشت به من بخوابی. ولی حواست باشه.
یونگی با چشمان بسته لبخندی زد و ارزو کرد تا کابوس ببیند.
--
صدای پوزخند های وحشتناک زن، در گوش های یونگی میپیچید.
پدرش را میدید که از او رو برمیگرداند و بدون توجه به پسرش، او را ترک میکند.
پوزخند های زشت برادرش که با غرور به او نگاه میکرد.
راهرو های ان خانه ی همیشه تاریک...
جام های شرابی که روی میز ها چیده شده اند...
گوشواره های براق ان زن که مانند دندان هایش موقع نیشخند، میدرخشند...
یونگی با ترس چشم هایش را باز کرد. مثل همیشه، همه جا سیاه و تاریک بود. یونگی در
حالی که وحشیانه نفس میکشید، اطرافش را نگاه کرد و چشمش روی ان دختر قفل شد.
نفس هایش با دیدن ان دختر، عادی شد.
بدنش زود تر از عقلش تصمیم گرفت.
یونگی بلند شد و جوری که یونگی فقط پشتش را میدید، روی تخت کنار جی هیون دراز کشید.
دست هایش را دراز کرد و دختر را از پشت در اغوش کشید. سرش را توی موهایش فرو برد
و چشمانش را بست.
حاال ارامشی وصف نشدنی را احساس میکرد.......
#BTS
۱۸.۵k
۲۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.