رمان
مـــــعـــــشـــــوقـــــہ
پـــــاࢪٺ:18
مـــــلـــــودےاســـــنـــــیـــــپ
نور سیاه جادویی ای دورش و کامل گرفته بود،صداهای عجیبی میومد...اروم رفتم سمتش...میترسیدم!
زمزنه وار گفتم
_حالت خوبه؟
اما هیچ صدایی نشنیدم
یهویی تام محکم به زمین خورد،،اما...اما این تام نبود!
به شدت تغییر کرده بود،موهای قرمز اتیشی که روی هوا معلق بود...چشمای غرق به خ..ون و دستایی که رگه های سیاه روش دیده میشد..
اومد سمتم و محکم گلوم و گرفت،برای لحظه اول واقعا نفسم برید!
چنگ زدم به دستاش..گفتم
_تام...منم....ملودی!
فشار دستش بیشتر شد
_کتابخونه...بخش ممنوعه....شب بیدارییا...امتحان دفاع..
با فشاری که به گلوم اورد اخی گفتم،چنگی که به دستش میزدم محکمتر شد...گفتم
_تام ارومتر...خ...خفه شدم
اما اون فقط فشار دستش و بیشتر میکرد
"ادامهدارد"
پـــــاࢪٺ:18
مـــــلـــــودےاســـــنـــــیـــــپ
نور سیاه جادویی ای دورش و کامل گرفته بود،صداهای عجیبی میومد...اروم رفتم سمتش...میترسیدم!
زمزنه وار گفتم
_حالت خوبه؟
اما هیچ صدایی نشنیدم
یهویی تام محکم به زمین خورد،،اما...اما این تام نبود!
به شدت تغییر کرده بود،موهای قرمز اتیشی که روی هوا معلق بود...چشمای غرق به خ..ون و دستایی که رگه های سیاه روش دیده میشد..
اومد سمتم و محکم گلوم و گرفت،برای لحظه اول واقعا نفسم برید!
چنگ زدم به دستاش..گفتم
_تام...منم....ملودی!
فشار دستش بیشتر شد
_کتابخونه...بخش ممنوعه....شب بیدارییا...امتحان دفاع..
با فشاری که به گلوم اورد اخی گفتم،چنگی که به دستش میزدم محکمتر شد...گفتم
_تام ارومتر...خ...خفه شدم
اما اون فقط فشار دستش و بیشتر میکرد
"ادامهدارد"
۱۶۸
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.