pt 7
یوری: این طلا و جواهرات توی صندوق
جونگ کوک: می دونی عشق چیه چیزیه که باعث میشه از حد انسانیت فرا تر بری تو فک می کنیم دیوونه ام ولی در واقع کسی که دیوونه است شمایید شما هایی که به نظرتون عقل سالمی دارید شمایی که استرس دارید. حسادت می کنید.جاهطلبید و ریسک پذیر نیستید سرد و خشک فقط دنبال راحت زنده موندنید تازه نه زندگی کرد شما به راحت زنده موندن هم قانعید.....
یوری: چرا حرفاش اینقدر ادم رو دگرگون می کرد؟ احساس می کردم منم هم دام دیوونه میشم
جونگ کوک: وقتی بدونی دیگه کسی جز خدا و خودت نمونده ذهنت توانایی خلق کردن پیدا میکنه خلق کردن چیزی که بهش نیاز دارید تهیونگ و نامجون همیشه دلشون می خواست اینقدر مشهور و پولدار بشن که تو پول غلط بزنن ولی سرنوشت این شانسو ازشون گرفت و به من واگذار کرد من اینارو نیاز داشتم برای تهیونگ
یوری: از این به بعد بهت سر میزنم ولی دیگه باید بریم از دیدنت خیلی خوشحال شدم جئون فردا میبینمت
جونگ کوک: خنده* برو دختر کوچولو از زندگی خاکستریت لذت ببر
یوری توراه همش به حرفاش فکر می کردم زندگی خاکستری منطق پرستانه؟ ولی درست می گفت و این که از کجا می دونست برام عجیب بود همین الانشم حتی کیفم خاکستری بود، تم اتاق کارم و همه چی رنگ بی روح خاکستری رو به خودش گرفته بود
تو محل کار*
نشستم پشت میزم و شروع به نوشتن گزارش کردم با چی باید شروع میکردم با اون طلا ها؟ یا شایدم با ضرب اهنگ عجیبی که اون پسر رو وادار به رقصیدن میکرد....
صدای زنگ تلفن*
_سلام یوری
یوری: سلام رئیس خوب هستید؟
_ممنون .... خب چطور بود رفتی اونجا؟
یوری:ب....بله رفتم ولی....
_ولی چی؟
یوری: کسی اونجا نبود.....
_ منظورت چیه که کسی اونجا نبود؟
یوری: خب یعنی من کسی رو پیدا نکردم اونجا فقط یه ساختمون متروکه بود اصن منطقی نیست که کسی اونجا زندگی کنه.....
_خانم لی....مطمئنید؟
یوری: احساس کردم دارم لومیرم ولی ادامه دادم.....جناب اطمینان مدم اونجا کسی وجود ندارد
_خیلی خب پس مث اینکه این پرونده هم کنسل شد پس ب زحمت امضا و مهرش بزن بدش به پذیرش
یوری: بسیار خب
دو روز بعد*
یوری: جونگ کوک جونگ کوککککک
جونگ کوک: چی شده لیدی؟؟؟ چرا اینقدر اشوفته ای؟
یوری: باید.....باید....از اینجا بری
جونگ کوک: هه روش جدیده نه؟ پنج ساله همتون دارید سعی دارید سعی میکنید منو از اینجا بکشوند بیرون منظورت چیه؟
یوری: اصن حالیت هست چی تو اون اتاق کوفتی داری؟؟؟؟
جونگ کوک(رقصیدن)مگه چی تو اون اتاقه؟
یوری: اون جعبه ی فاکی که توش پر از طلا و جواهر مرواریده فک کردی اگه اونو پیدا کنن ولت می کنن؟ تا اخر عمرت تو زندان می پوسی فک کردی باورت می کنن که اونا رو با ذهنت ساختییی؟؟
جونگ کوک: یعنی تو باورم داری؟؟؟
یوری: سوالی پرسید که یخ کردم من باورش کردم؟؟چرا گفتم کسی اونجا نیست؟چرا دارم با یه روانی هم کاری میکنم؟یعنی باور کردم اونا رو با ذهنش ساخته؟
جونگ کوک: رنگت پریده(رقصیدن) چرا؟ مگه یه سوال چقدر فک کردن داره؟
یوری: اگه یه مدت از اینجا بری دوباره می تونی برگردی ولی اگه پیدات کنن دیگه هیچ وقت نمی تونی برگردی.....
جونگ کوک: می دونی عشق چیه چیزیه که باعث میشه از حد انسانیت فرا تر بری تو فک می کنیم دیوونه ام ولی در واقع کسی که دیوونه است شمایید شما هایی که به نظرتون عقل سالمی دارید شمایی که استرس دارید. حسادت می کنید.جاهطلبید و ریسک پذیر نیستید سرد و خشک فقط دنبال راحت زنده موندنید تازه نه زندگی کرد شما به راحت زنده موندن هم قانعید.....
یوری: چرا حرفاش اینقدر ادم رو دگرگون می کرد؟ احساس می کردم منم هم دام دیوونه میشم
جونگ کوک: وقتی بدونی دیگه کسی جز خدا و خودت نمونده ذهنت توانایی خلق کردن پیدا میکنه خلق کردن چیزی که بهش نیاز دارید تهیونگ و نامجون همیشه دلشون می خواست اینقدر مشهور و پولدار بشن که تو پول غلط بزنن ولی سرنوشت این شانسو ازشون گرفت و به من واگذار کرد من اینارو نیاز داشتم برای تهیونگ
یوری: از این به بعد بهت سر میزنم ولی دیگه باید بریم از دیدنت خیلی خوشحال شدم جئون فردا میبینمت
جونگ کوک: خنده* برو دختر کوچولو از زندگی خاکستریت لذت ببر
یوری توراه همش به حرفاش فکر می کردم زندگی خاکستری منطق پرستانه؟ ولی درست می گفت و این که از کجا می دونست برام عجیب بود همین الانشم حتی کیفم خاکستری بود، تم اتاق کارم و همه چی رنگ بی روح خاکستری رو به خودش گرفته بود
تو محل کار*
نشستم پشت میزم و شروع به نوشتن گزارش کردم با چی باید شروع میکردم با اون طلا ها؟ یا شایدم با ضرب اهنگ عجیبی که اون پسر رو وادار به رقصیدن میکرد....
صدای زنگ تلفن*
_سلام یوری
یوری: سلام رئیس خوب هستید؟
_ممنون .... خب چطور بود رفتی اونجا؟
یوری:ب....بله رفتم ولی....
_ولی چی؟
یوری: کسی اونجا نبود.....
_ منظورت چیه که کسی اونجا نبود؟
یوری: خب یعنی من کسی رو پیدا نکردم اونجا فقط یه ساختمون متروکه بود اصن منطقی نیست که کسی اونجا زندگی کنه.....
_خانم لی....مطمئنید؟
یوری: احساس کردم دارم لومیرم ولی ادامه دادم.....جناب اطمینان مدم اونجا کسی وجود ندارد
_خیلی خب پس مث اینکه این پرونده هم کنسل شد پس ب زحمت امضا و مهرش بزن بدش به پذیرش
یوری: بسیار خب
دو روز بعد*
یوری: جونگ کوک جونگ کوککککک
جونگ کوک: چی شده لیدی؟؟؟ چرا اینقدر اشوفته ای؟
یوری: باید.....باید....از اینجا بری
جونگ کوک: هه روش جدیده نه؟ پنج ساله همتون دارید سعی دارید سعی میکنید منو از اینجا بکشوند بیرون منظورت چیه؟
یوری: اصن حالیت هست چی تو اون اتاق کوفتی داری؟؟؟؟
جونگ کوک(رقصیدن)مگه چی تو اون اتاقه؟
یوری: اون جعبه ی فاکی که توش پر از طلا و جواهر مرواریده فک کردی اگه اونو پیدا کنن ولت می کنن؟ تا اخر عمرت تو زندان می پوسی فک کردی باورت می کنن که اونا رو با ذهنت ساختییی؟؟
جونگ کوک: یعنی تو باورم داری؟؟؟
یوری: سوالی پرسید که یخ کردم من باورش کردم؟؟چرا گفتم کسی اونجا نیست؟چرا دارم با یه روانی هم کاری میکنم؟یعنی باور کردم اونا رو با ذهنش ساخته؟
جونگ کوک: رنگت پریده(رقصیدن) چرا؟ مگه یه سوال چقدر فک کردن داره؟
یوری: اگه یه مدت از اینجا بری دوباره می تونی برگردی ولی اگه پیدات کنن دیگه هیچ وقت نمی تونی برگردی.....
۳۸۸
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.