my life is a disaater
my life is a disaater
زندگی فاجعه ی من
پارت ۱۸:
ا.ت ویو: با کمک اجوما رفتم تو اتاقم دراز کشیدم...اجوما یه لیوان آب خنک بهم داد خوردم
اجوما: نمیدونی تو چقد نگرانت شدم....خوبی الان....چیزت که نشد
با بی حالی گفتم
ا.ت: نگران نباش حالم خوبه
اجوما: یکم استراحت کن بعد بیا
ا.ت: اوهوم باش
اجوما رفت بیرون درم بست....یکم چشمام و رو هم گذاشتم تا بتونم ریلکس کنم
(شب)
از خواب بیدار شدم دیدم ساعته هشته....رفتم تو اشپز خونه یکم آب خوردم....دیدم اجوما کمک یکی از خدمتکارا داره گلا رو آب میده
رفتم پیششون
ا.ت: میخاین کمکتون کنم؟
یهو دیدم اون خدمتکاره استرس گرفت
اجوما گفت: ا.ت اگه ارباب بفهمه گذاشتیم کار کنی کَلَمونو میکَنه
ا.ت: اخه واسه چی؟
خدمتکار: چون شما الان دیگه خانم این عمارت هستین
یه لحظه تعجب کردم و بعدش اتفاقی که ظهر افتاد یادم اومد
تهیونگ: دوستت دارم
ا.ت: م...منم دوستت دارم....خیلی زیاد
هنوز باورم نمیشد که بلخره اعتراف کردم
رفتم تو اتاقش پیشش دیدم رو تخت نشسته یه جعبه ای تو دستشه
تهیونگ: اوه....اومدی میخاستم صدات کنم
ا.ت: هوم
رفتم نشستم پیشش
در جعبه رو باز کرد دیدم یه گرنبند ظریف و خوشگل تو جعبه بود
تهیونگ: این ماله مادربزرگمه....بهم گفت هر وقت واقعا عاشق دختری شدی...اینو بهش بده...میخام بدمش به تو!
ا.ت: بدیش به من؟
دوتامون بلند شدیم
تهیونگ: اره...میخام بدمش به تو
ا.ت: و...ولی من نمیتونم اینو قبولش کنم
تهیونگ: چرا؟
ا.ت: آخه....این برای تو...خیلی با ارزشه
ادامه دارد....
زندگی فاجعه ی من
پارت ۱۸:
ا.ت ویو: با کمک اجوما رفتم تو اتاقم دراز کشیدم...اجوما یه لیوان آب خنک بهم داد خوردم
اجوما: نمیدونی تو چقد نگرانت شدم....خوبی الان....چیزت که نشد
با بی حالی گفتم
ا.ت: نگران نباش حالم خوبه
اجوما: یکم استراحت کن بعد بیا
ا.ت: اوهوم باش
اجوما رفت بیرون درم بست....یکم چشمام و رو هم گذاشتم تا بتونم ریلکس کنم
(شب)
از خواب بیدار شدم دیدم ساعته هشته....رفتم تو اشپز خونه یکم آب خوردم....دیدم اجوما کمک یکی از خدمتکارا داره گلا رو آب میده
رفتم پیششون
ا.ت: میخاین کمکتون کنم؟
یهو دیدم اون خدمتکاره استرس گرفت
اجوما گفت: ا.ت اگه ارباب بفهمه گذاشتیم کار کنی کَلَمونو میکَنه
ا.ت: اخه واسه چی؟
خدمتکار: چون شما الان دیگه خانم این عمارت هستین
یه لحظه تعجب کردم و بعدش اتفاقی که ظهر افتاد یادم اومد
تهیونگ: دوستت دارم
ا.ت: م...منم دوستت دارم....خیلی زیاد
هنوز باورم نمیشد که بلخره اعتراف کردم
رفتم تو اتاقش پیشش دیدم رو تخت نشسته یه جعبه ای تو دستشه
تهیونگ: اوه....اومدی میخاستم صدات کنم
ا.ت: هوم
رفتم نشستم پیشش
در جعبه رو باز کرد دیدم یه گرنبند ظریف و خوشگل تو جعبه بود
تهیونگ: این ماله مادربزرگمه....بهم گفت هر وقت واقعا عاشق دختری شدی...اینو بهش بده...میخام بدمش به تو!
ا.ت: بدیش به من؟
دوتامون بلند شدیم
تهیونگ: اره...میخام بدمش به تو
ا.ت: و...ولی من نمیتونم اینو قبولش کنم
تهیونگ: چرا؟
ا.ت: آخه....این برای تو...خیلی با ارزشه
ادامه دارد....
۱۲.۳k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.