Vagty ashege ye dokhtare nabina mishee ♡ p1
اصلا حوصله کمپانی رفتن نداشت دلم میخواستم برم بیرون و بگردم، هوا امروز خیلی خوب بود پس به بهانه ی اینکه سرماخوردم و بیحالم به منجیر پیام دادم. کلاه و عینک و ماسکمو برداشتم و رفتم بیرون.
*ا. ت*
با احساس گرمای خورشید روی پوستم بلند شدم، صورتمو شستم و صبحانه رو آماده کردم. یونجون رو صدا (برادرش)
&: واوو ببین خواهر من چ کرده 😍
+: نوش جونت 😊 راستی امروز هوا خیلی خوبه میتونم برم بیرون یکم قدم بزنم؟
&: باشه فقط مواظب خودت باش و زود برگرد
+: باش
یونجون کمک کرد لباسمو پیدا کنم ی لباس تابستونی تا پایین زانو هام بود، بعد از پوشیدن لباس عینک و عصامو داد دستم، چون باید میرفت سر کار نتونست همراهم بیاد و خودم تنهایی رفتم. داشتم میرفتم ک...
*کوک*
منظره های خیلی خوبی دیدم، گوشیمو از جیبم درآوردم تا چندتا عکس بگیرم دل ادم باز میشد با این عکسا، داشتم عکسارو میدیدم ک یه نفر خورد بهم و گوشیم افتاد
_: ایششش مگ کو...
با دیدنش از حرفی ک میخواستم بزنم خجالت کشیدم یه دختر نابینا بود ک داشت دنبال عصاش میگشت، دستشو گرفتم و بلندش کردم
_: حالتون خوبه؟
+: بله ببخشید ک خوردم بهتون
_: ن اشکال نداره (عصاشو میده دستش)
+: ممنون
_: کمک میخواین؟
+: اممم... میشه بهم کمک کنید برم اونور خیابون
_: بله حتما
دستشو گرفتم و اروم از خیابون رد شدیم.
+: از کمکتون ممنونم
_: خواهش میکنم
خداحافظی کرد و رفت ولی نمیدونم چرا دلم میخواست همراش برم، دختر خیلی خوشگلی بود فقط حیف ک از نعمت دیدن محروم بود. پشت سرش اروم میرفتم و حواستم بهش بود ک رفت داخل یه کتاب فروشی برام سوال شده بود کتاب برای چی میخواد اون ک نمیتونه ببینه. بعد چند دیقه اومد بیرون، دنبالش رفتم ک رسید به یه خونه رفت داخل و در و بست. دلم یه جوری شده بود.
#jung_kook
#bts
# وانشات
*ا. ت*
با احساس گرمای خورشید روی پوستم بلند شدم، صورتمو شستم و صبحانه رو آماده کردم. یونجون رو صدا (برادرش)
&: واوو ببین خواهر من چ کرده 😍
+: نوش جونت 😊 راستی امروز هوا خیلی خوبه میتونم برم بیرون یکم قدم بزنم؟
&: باشه فقط مواظب خودت باش و زود برگرد
+: باش
یونجون کمک کرد لباسمو پیدا کنم ی لباس تابستونی تا پایین زانو هام بود، بعد از پوشیدن لباس عینک و عصامو داد دستم، چون باید میرفت سر کار نتونست همراهم بیاد و خودم تنهایی رفتم. داشتم میرفتم ک...
*کوک*
منظره های خیلی خوبی دیدم، گوشیمو از جیبم درآوردم تا چندتا عکس بگیرم دل ادم باز میشد با این عکسا، داشتم عکسارو میدیدم ک یه نفر خورد بهم و گوشیم افتاد
_: ایششش مگ کو...
با دیدنش از حرفی ک میخواستم بزنم خجالت کشیدم یه دختر نابینا بود ک داشت دنبال عصاش میگشت، دستشو گرفتم و بلندش کردم
_: حالتون خوبه؟
+: بله ببخشید ک خوردم بهتون
_: ن اشکال نداره (عصاشو میده دستش)
+: ممنون
_: کمک میخواین؟
+: اممم... میشه بهم کمک کنید برم اونور خیابون
_: بله حتما
دستشو گرفتم و اروم از خیابون رد شدیم.
+: از کمکتون ممنونم
_: خواهش میکنم
خداحافظی کرد و رفت ولی نمیدونم چرا دلم میخواست همراش برم، دختر خیلی خوشگلی بود فقط حیف ک از نعمت دیدن محروم بود. پشت سرش اروم میرفتم و حواستم بهش بود ک رفت داخل یه کتاب فروشی برام سوال شده بود کتاب برای چی میخواد اون ک نمیتونه ببینه. بعد چند دیقه اومد بیرون، دنبالش رفتم ک رسید به یه خونه رفت داخل و در و بست. دلم یه جوری شده بود.
#jung_kook
#bts
# وانشات
۹.۷k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.